P13
اومد و کنار لی هون وایساد و همونطوری که بهش نگاه میکرد دستش رو گرفت و از موهام جداش کرد و گفت : چیکارش داری ؟
لی هون : به تو ربطی داره ؟
دستم رو گرفت و کشید پشت خودش و گفت : اره داره
لی هون : هه ، ببینم بچه رفتی بزرگترت رو آوردی
نمیدونستم داره چی میشه ، حتی تا حالا این پسره رو ندیده بودم اما از اونجایی که از زورگویی های لی هون خسته شده بودم فقط پشتش مخفی شدم و هیچی نگفتم .
B : بیا بریم
اینو که گفت بدون اینکه حتی لی هون رو نگاه کنه با کتف بهش برخورد کرد و رفت و در حالی که دستم رو گرفته بود دنبالش خودش میکشید ، بردم توی حیاط و کنار باغچه نشوندم بعدم خودش کنارم نشست و گفت : چرا میزاری بهت زور بگن ؟
با نگاه گیج و سردرگمی نگاهش میکردم و آروم لب زدم : تو .... تو کی هستی ؟
B : من ؟
بعدم سرش رو به معنی تاسف تکون داد و با دست زد رو پیشونیش و گفت : یادم رفت خودم رو بهت معرفی کنم
دوباره با لبخند برگشت و رو به من گفت : من تهیونگم
ا/ت : خب .... چرا اینطوری کردی ؟
تهیونگ : چون اونا داشتن تو رو اذیت میکردن ، چرا میزاری بهت زور بگن ؟
ا/ت : هی آقا من که نمیخوام اونا بهم زور بگن ولی اگه حرفی بزنم خانم کیم تنبیهم میکنه و من اینو نمیخوام
اینقدر تند حرف زدم که خودمم درست نفهمیدم چی گفتم ، لب پایینم رو گاز گرفتم و سردرگم نگاهش کردم که بعد از چند ثانیه زد زیر خنده و گفت : اقا ؟ اینقدر زیاد میخورم ؟
دستم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم : نه منظورم این نبود .....
بعدم خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید
با دستش سرم رو بالا آورد و گفت : بی خودی معذرت خواهی نکن
ا/ت : باشه ببخشید
با حرفم دوباره زد زیر خنده و گفت : الان گفتم بی خودی معذرت خواهی نکن
سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که با لبخند گفت : خب ببینم بچه تو چند سالته ؟
ا/ت : 15
سرش رو به معنی تایید تکون داد و گفت : خب منم 18
ا/ت : پس بزودی از پرورشگاه میری
تهیونگ : اره حدودا چند ماه دیگه تا کارام رو انجام بدم طول میکشه
بعدم نفس عمیقی کشید و گفت : خب ، تو چرا همیشه تنهایی ؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم : چون من .... خب من هیچ دوستی ندارم
تهیونگ : نداری ؟
ا/ت : نه ندارم
یه چند لحظه بعد حرفم سکوت کرد اما بعدش با یه لبخند گفت : خب من دوستت میشم .
خیلی گیج پرسیدم : چی ؟
تهیونگ : خب بهتره بگم مایل به بست فرند شدن هستی ؟
( این پارت براساس زندگی خود نویسنده )
لی هون : به تو ربطی داره ؟
دستم رو گرفت و کشید پشت خودش و گفت : اره داره
لی هون : هه ، ببینم بچه رفتی بزرگترت رو آوردی
نمیدونستم داره چی میشه ، حتی تا حالا این پسره رو ندیده بودم اما از اونجایی که از زورگویی های لی هون خسته شده بودم فقط پشتش مخفی شدم و هیچی نگفتم .
B : بیا بریم
اینو که گفت بدون اینکه حتی لی هون رو نگاه کنه با کتف بهش برخورد کرد و رفت و در حالی که دستم رو گرفته بود دنبالش خودش میکشید ، بردم توی حیاط و کنار باغچه نشوندم بعدم خودش کنارم نشست و گفت : چرا میزاری بهت زور بگن ؟
با نگاه گیج و سردرگمی نگاهش میکردم و آروم لب زدم : تو .... تو کی هستی ؟
B : من ؟
بعدم سرش رو به معنی تاسف تکون داد و با دست زد رو پیشونیش و گفت : یادم رفت خودم رو بهت معرفی کنم
دوباره با لبخند برگشت و رو به من گفت : من تهیونگم
ا/ت : خب .... چرا اینطوری کردی ؟
تهیونگ : چون اونا داشتن تو رو اذیت میکردن ، چرا میزاری بهت زور بگن ؟
ا/ت : هی آقا من که نمیخوام اونا بهم زور بگن ولی اگه حرفی بزنم خانم کیم تنبیهم میکنه و من اینو نمیخوام
اینقدر تند حرف زدم که خودمم درست نفهمیدم چی گفتم ، لب پایینم رو گاز گرفتم و سردرگم نگاهش کردم که بعد از چند ثانیه زد زیر خنده و گفت : اقا ؟ اینقدر زیاد میخورم ؟
دستم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم : نه منظورم این نبود .....
بعدم خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید
با دستش سرم رو بالا آورد و گفت : بی خودی معذرت خواهی نکن
ا/ت : باشه ببخشید
با حرفم دوباره زد زیر خنده و گفت : الان گفتم بی خودی معذرت خواهی نکن
سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که با لبخند گفت : خب ببینم بچه تو چند سالته ؟
ا/ت : 15
سرش رو به معنی تایید تکون داد و گفت : خب منم 18
ا/ت : پس بزودی از پرورشگاه میری
تهیونگ : اره حدودا چند ماه دیگه تا کارام رو انجام بدم طول میکشه
بعدم نفس عمیقی کشید و گفت : خب ، تو چرا همیشه تنهایی ؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم : چون من .... خب من هیچ دوستی ندارم
تهیونگ : نداری ؟
ا/ت : نه ندارم
یه چند لحظه بعد حرفم سکوت کرد اما بعدش با یه لبخند گفت : خب من دوستت میشم .
خیلی گیج پرسیدم : چی ؟
تهیونگ : خب بهتره بگم مایل به بست فرند شدن هستی ؟
( این پارت براساس زندگی خود نویسنده )
۴.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.