P15
رفتم توی اتاق و دنبال دفتر خاطراتم گشتم ، معمولا اونو یه جایی مخفی میکردم تا بقیه پیداش نکنن و کسی نخونتش ،بلاخره بعد از کمی گشتن پیداش کردم و خیلی سریع برش داشتم تا برم بیرون که صدای سانی رو پشت سرم شنیدم .
سانی : میبینم داره بهت خوش میگذره ؟
چشمام رو روی هم فشار دادم و برگشتم سمتش .
ا/ت : به تو ربطی نداره
سانی : اینقدر زبون دراز نبودی
ا/ت : توهم اینقدر فضول نبودی
نگاهم رو ازش گرفتم و خیلی سریع از بغلش رد شدم که با کتف برخورد کردیم بعدم از اتاق رفتم بیرون و دویدم سمت حیاط ، به حیاط که رسیدم تهیونگ داشت با یه چوب روی خاک باغچه یچیزی مینوشت رفتم کنارش وایسادم و نگاهم رو به اون نوشته دادم . یه دوست پیدا کردم (I found a friend)
در حال نگاه کردن به نوشتش بودم که متوجه حضورم شد و خیلی سریع روی نوشته رو با پاش بهم زد و هول گفت : ا/ت ، کی اومدی ؟
جوری تظاهر کردم که انگار من هیچی نخوندم و با یه لبخند گفتم : برات آوردمش
به بغلش اشاره کرد که کنارش نشستم و دفتر رو به سمتش گرفتم ، آروم از دستم گرفت و قبل از اینکه بازش کنه سریع گفتم : فقط
برگشت سمتم و منتظر ادامه حرفم شد .
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم : بهم نخند
لبخند زد و گفت : دفتر خاطرات چیز قشنگیه پس منم براش قشنگ میخندم
لبخند زدم و گفتم : پس مجازه
با حرفم صفحه اول رو باز کرد و با دیدن جمله ای که نوشته بودم (Lets smile together) (بیا باهم بخندیم) خندید و کتاب رو ورق زد
سانی : میبینم داره بهت خوش میگذره ؟
چشمام رو روی هم فشار دادم و برگشتم سمتش .
ا/ت : به تو ربطی نداره
سانی : اینقدر زبون دراز نبودی
ا/ت : توهم اینقدر فضول نبودی
نگاهم رو ازش گرفتم و خیلی سریع از بغلش رد شدم که با کتف برخورد کردیم بعدم از اتاق رفتم بیرون و دویدم سمت حیاط ، به حیاط که رسیدم تهیونگ داشت با یه چوب روی خاک باغچه یچیزی مینوشت رفتم کنارش وایسادم و نگاهم رو به اون نوشته دادم . یه دوست پیدا کردم (I found a friend)
در حال نگاه کردن به نوشتش بودم که متوجه حضورم شد و خیلی سریع روی نوشته رو با پاش بهم زد و هول گفت : ا/ت ، کی اومدی ؟
جوری تظاهر کردم که انگار من هیچی نخوندم و با یه لبخند گفتم : برات آوردمش
به بغلش اشاره کرد که کنارش نشستم و دفتر رو به سمتش گرفتم ، آروم از دستم گرفت و قبل از اینکه بازش کنه سریع گفتم : فقط
برگشت سمتم و منتظر ادامه حرفم شد .
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم : بهم نخند
لبخند زد و گفت : دفتر خاطرات چیز قشنگیه پس منم براش قشنگ میخندم
لبخند زدم و گفتم : پس مجازه
با حرفم صفحه اول رو باز کرد و با دیدن جمله ای که نوشته بودم (Lets smile together) (بیا باهم بخندیم) خندید و کتاب رو ورق زد
۴.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.