P11
به اتاق که رسیدم بدون معطلی وارد اتاق شدم و درش رو محکم بستم ، رفتم و آروم روی تخت دراز کشیدم ، واقعا حس میکردم تمام استخونام خورد شده حس چند تا شیشه خورد شده توی کمرم داشتم ، بدنم درد میکرد و درد کمر و شکمم بدجوری شدید بود اینقدر درد داشتم و بی جون بودم که حتی نمیتونستم فریاد بزنم ، قطره های اشکم بدون اختیار از روی صورتم میریختن و صورتم رو خیس میکردن ، حتی دلم نمیخواست کسی صدای گریه هام رو بشنوه برای همین سرم رو توی بالشت فرو کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن ، چرا ؟ مگه چیکار کردم که لایق این همه بدبختیم ، خسته شده بودم ، خسته ، خیلی خسته ، از شدت گریه هام حس میکردم اون قسمت بالشت به طور کامل خیس شده ، چند دقیقه ای توی همون حالت بودم با اینکه گریه هام تموم شده بودن اما هنوز صدای نفس های تندم به گوش میرسید و طولی نکشید که توی همون حالت خوابم برد .
صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم ، یکی داشت پشت سر هم می کوبید به در ، چشمام رو مالیدم تا دیدم واضح تر بشه بعدم خیلی سریع از روی تخت پاشدم و رفتم سمت در ، در رو که باز کردم بلافاصله با قیافه عصبانی خانم کیم رو به رو شدم که یه لحظه با دیدن من خشکش زد و دوباره اون حلقه ی خشم توی چشماش جمع شد و با فریاد خطاب به من گفت : چه غلطی کردی ؟ (باداد)
متوجه منظورش نشدم و اروم پرسیدم : چی ؟
خانم کیم : دعوا کردی ؟
دعوا ؟ من .... که .... یه لحظه یاد دیروز افتادم حتما اونو داره میگه اما چیزی به صورتم نخورد ، با صدایی خیلی هول رفتم سمت خانم کیم و گفتم : خانم کیم باور کنید من ....
حرفم تموم نشده بود که با خوردن چیزی توی صورتم ، صورتم به سمت مخالف چرخید و توی همون حالت موند .
خانم کیم : فکر کردی اینجا کجاست ؟ ها ؟ (باداد) اینجا جایی نیست که هر غلطی خواستی بکنی فهمیدی ؟ الانم گمشو تو اتاقت از داشتن صبحونه محرومی .
بعدم در رو محکم پشت سرش بست و رفت جوری که احساس کردم یه بادی به صورتم خورد ، با رفتنش سریع رفتم جلوی آیینه تا خودم رو ببینم ، گوشه لبم زخم شده بود و گونم یکم کبود بود ، دستم رو مشت کردم و لبم رو گاز گرفتم همون لحظه چند قطره اشک از چشمم روی گونم ریخت . در حالی که داشتم توی آیینه به فرود اومدن اشک هام نگاه میکردم صدای سانی رو از پشت در شنیدم که بلند داد زد : بیاید بریم بچه ها ا/ت امروز از داشتن صبحونه مح.....رو...مه . (باداد)
بعدم با صدای خنده های بلندشون رفتن ، اون عوضی ها .........
نفسم رو حرصی بیرون دادم و حرفم رو خوردم ، سریع اشک هام رو پاک کردم و بعد از اینکه از اتاق رفتم بیرون به سمت دستشویی رفتم .
صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم ، یکی داشت پشت سر هم می کوبید به در ، چشمام رو مالیدم تا دیدم واضح تر بشه بعدم خیلی سریع از روی تخت پاشدم و رفتم سمت در ، در رو که باز کردم بلافاصله با قیافه عصبانی خانم کیم رو به رو شدم که یه لحظه با دیدن من خشکش زد و دوباره اون حلقه ی خشم توی چشماش جمع شد و با فریاد خطاب به من گفت : چه غلطی کردی ؟ (باداد)
متوجه منظورش نشدم و اروم پرسیدم : چی ؟
خانم کیم : دعوا کردی ؟
دعوا ؟ من .... که .... یه لحظه یاد دیروز افتادم حتما اونو داره میگه اما چیزی به صورتم نخورد ، با صدایی خیلی هول رفتم سمت خانم کیم و گفتم : خانم کیم باور کنید من ....
حرفم تموم نشده بود که با خوردن چیزی توی صورتم ، صورتم به سمت مخالف چرخید و توی همون حالت موند .
خانم کیم : فکر کردی اینجا کجاست ؟ ها ؟ (باداد) اینجا جایی نیست که هر غلطی خواستی بکنی فهمیدی ؟ الانم گمشو تو اتاقت از داشتن صبحونه محرومی .
بعدم در رو محکم پشت سرش بست و رفت جوری که احساس کردم یه بادی به صورتم خورد ، با رفتنش سریع رفتم جلوی آیینه تا خودم رو ببینم ، گوشه لبم زخم شده بود و گونم یکم کبود بود ، دستم رو مشت کردم و لبم رو گاز گرفتم همون لحظه چند قطره اشک از چشمم روی گونم ریخت . در حالی که داشتم توی آیینه به فرود اومدن اشک هام نگاه میکردم صدای سانی رو از پشت در شنیدم که بلند داد زد : بیاید بریم بچه ها ا/ت امروز از داشتن صبحونه مح.....رو...مه . (باداد)
بعدم با صدای خنده های بلندشون رفتن ، اون عوضی ها .........
نفسم رو حرصی بیرون دادم و حرفم رو خوردم ، سریع اشک هام رو پاک کردم و بعد از اینکه از اتاق رفتم بیرون به سمت دستشویی رفتم .
۵.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.