P14
تهیونگ : خب بهتره بگم مایل به بست فرند شدن هستی ؟ (best friend)
حقیقتش هیچی نداشتم بگم ، استرس داشتم و خیلی معذب نگاهش میکردم نمیدونستم بهش بگم آره یا نه یعنی میتونم بهش اعتماد کنم ؟ اگه اینم مثل بقیه باشه چی ، شایدم نباشه اون از من جلوی لی هون دفاع کرد اون لحظه تنها لحظه ای بود که تو این پرورشگاه حس کردم بالاخره یکی هم سمت منه ، بسه دیگه من از این همه تنهایی خسته شدم میخوام برای یک بارم که شده به یه نفر اعتماد کنم ، بعدم چشمام رو بستم و با خودم گفتم : حتی به غلط
چشمام رو که باز کردم دیدم خیلی کنجکاو داره نگاهم میکنه و بعد با یه لبخند گفت : دوستم میشی یا دوستت بشم ؟
ا/ت : خب .... م .... من
قبل از اینکه حرفم تموم شه نفس عمیقی کشید و گفت : خب .... حق داری نتونی بهم اعتماد کنی
با شنیدن حرفش خیلی سریع دستام رو به حالت منفی تکون دادم و سریع گفتم : نه منظورم این نبود میخواستم بگم .... دوستتون میشم .
حرفم که تموم شد یکم تو چشمای گرد شدم نگاه کرد و بلند خندید .
تهیونگ : دوستتون ؟
دستش رو روی شونم گذاشت و گفت : ا/ت میشه رسمی حرف نزنی ؟
ا/ت : خب .... باشه
بعدم دستش رو به سمتم دراز کرد که خیلی آروم دستش رو گرفتم ، همینطور که دستم رو گرفته بود سرش رو کج کرد و گفت : ببینم ا/ت چرا اینقدر تو خودت جمع شدی ؟
نگاهم رو به طرز نشستنم دادم حتما اینقدر معذب شده بودم که نفهمیدم کی اینقدر جمع نشستم ، سعی کردم یکم راحت تر بشینم تا فکر نکنه هنوز باهاش راحت نیستم .
تهیونگ : خب بگو ببینم چرا اونا اینقدر اذیتت میکنن ؟
ا/ت : نمیدونم .... از خیلی قبل اینکارو میکنن
تهیونگ : خب .... پس دیگه نگران نباش
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چی ؟
تهیونگ : یعنی تا من پیشتم اونا دیگه اذیتت نمیکنن
از حرفش ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ روی لبام نشست و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو به معنی تایید تکون بدم ، اما چند ثانیه بعد با وجود اینکه از حرفش خوشحال شدم با خودم گفتم : اگه تو رفتی چی
با حرفش افکارم پرید و سریع نگاهم رو بهش دادم .
تهیونگ : یه بار دیدم داشتی یه دفتر مینوشتی ، اون داستانه ؟
ا/ت : نه خب اون ....
با دستم پشت سرم رو لمس کردم و خیلی آروم گفتم : دفتر خاطراته
تهیونگ : چی ؟
ا/ت : دفتر خاطراته
تهیونگ : پس دفتر خاطراتم مینویسی .
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که دوباره گفت : میتونم بخونشم
ا/ت : خب .... اره
بعدم از جام پاشدم و انگار که لکنت گرفته باشم گفتم : میرم .. ت ..ا .. برات بیارمش
با لبخند سرش رو تکون داد که برگشتم و رفتم تا براش بیارم ، نمیدونم چرا یهو اینقدر بهش اعتماد کردم که بزارم دفتر خاطراتم رو بخونه اما انگار یچیزی بهم میگفت اون با بقیه فرق داره
حقیقتش هیچی نداشتم بگم ، استرس داشتم و خیلی معذب نگاهش میکردم نمیدونستم بهش بگم آره یا نه یعنی میتونم بهش اعتماد کنم ؟ اگه اینم مثل بقیه باشه چی ، شایدم نباشه اون از من جلوی لی هون دفاع کرد اون لحظه تنها لحظه ای بود که تو این پرورشگاه حس کردم بالاخره یکی هم سمت منه ، بسه دیگه من از این همه تنهایی خسته شدم میخوام برای یک بارم که شده به یه نفر اعتماد کنم ، بعدم چشمام رو بستم و با خودم گفتم : حتی به غلط
چشمام رو که باز کردم دیدم خیلی کنجکاو داره نگاهم میکنه و بعد با یه لبخند گفت : دوستم میشی یا دوستت بشم ؟
ا/ت : خب .... م .... من
قبل از اینکه حرفم تموم شه نفس عمیقی کشید و گفت : خب .... حق داری نتونی بهم اعتماد کنی
با شنیدن حرفش خیلی سریع دستام رو به حالت منفی تکون دادم و سریع گفتم : نه منظورم این نبود میخواستم بگم .... دوستتون میشم .
حرفم که تموم شد یکم تو چشمای گرد شدم نگاه کرد و بلند خندید .
تهیونگ : دوستتون ؟
دستش رو روی شونم گذاشت و گفت : ا/ت میشه رسمی حرف نزنی ؟
ا/ت : خب .... باشه
بعدم دستش رو به سمتم دراز کرد که خیلی آروم دستش رو گرفتم ، همینطور که دستم رو گرفته بود سرش رو کج کرد و گفت : ببینم ا/ت چرا اینقدر تو خودت جمع شدی ؟
نگاهم رو به طرز نشستنم دادم حتما اینقدر معذب شده بودم که نفهمیدم کی اینقدر جمع نشستم ، سعی کردم یکم راحت تر بشینم تا فکر نکنه هنوز باهاش راحت نیستم .
تهیونگ : خب بگو ببینم چرا اونا اینقدر اذیتت میکنن ؟
ا/ت : نمیدونم .... از خیلی قبل اینکارو میکنن
تهیونگ : خب .... پس دیگه نگران نباش
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چی ؟
تهیونگ : یعنی تا من پیشتم اونا دیگه اذیتت نمیکنن
از حرفش ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ روی لبام نشست و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو به معنی تایید تکون بدم ، اما چند ثانیه بعد با وجود اینکه از حرفش خوشحال شدم با خودم گفتم : اگه تو رفتی چی
با حرفش افکارم پرید و سریع نگاهم رو بهش دادم .
تهیونگ : یه بار دیدم داشتی یه دفتر مینوشتی ، اون داستانه ؟
ا/ت : نه خب اون ....
با دستم پشت سرم رو لمس کردم و خیلی آروم گفتم : دفتر خاطراته
تهیونگ : چی ؟
ا/ت : دفتر خاطراته
تهیونگ : پس دفتر خاطراتم مینویسی .
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که دوباره گفت : میتونم بخونشم
ا/ت : خب .... اره
بعدم از جام پاشدم و انگار که لکنت گرفته باشم گفتم : میرم .. ت ..ا .. برات بیارمش
با لبخند سرش رو تکون داد که برگشتم و رفتم تا براش بیارم ، نمیدونم چرا یهو اینقدر بهش اعتماد کردم که بزارم دفتر خاطراتم رو بخونه اما انگار یچیزی بهم میگفت اون با بقیه فرق داره
۶.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.