P26
همون لحظه بابام از در عمارت اومد تو و گفت : چتونه صداتون تا بیرون میاد
جیسو : تهیونگ جونگ کوک رو بگیر
بابام مونده بود چرا ، تعجب زیادی تو نگاهش دیده میشد ، ولی به حرفم مامانم گوش کرد و اومد عمو جونگ کوک رو گرفت و با کمک هم نشوندنش رو مبل .
جیسو : جونگ کوک لطفا فقط چند دقیقه به حرفاش گوش بده
عمو جونگ کوک با لحن بی حال خیلی بی حال جوری که تا حالا ندیده بودم گفت : به چی گوش بدم جیسو ، به چی ؟ تو که میدونی تو که از همه بهتر میدونی تو نبود ا/ت چی کشیدم ، جیسو ا/ت مرده ، مرده ، دیگه هم برنمیگرده
تهیونگ : اینجا چه خبره ؟
جیسو : تهیونگ بیا بشین میفهمی
حالا جمعشون به جز دایون سه نفره شده بود ، خواستم حرفم رو ادامه بدم اما این حرفا فقط گیجشون میکرد تصمیم گرفتم جوری بهشون ثابت کنم که باورشون بشه ، گوشی رو از جیبم برداشتم و به نایون زنگ زدم که بعد چندتا بوق برداشت .
نایون : بله
یوهان : همین الان بیا عمارت
نایون : چی شده
یوهان : نایون سوال نپرس میگم همین الان بیا عمارت
نایون : خب چی شده ؟ چرا ؟ برای دایون اتفاقی افتاده ؟
یوهان : گفتم سوال نپرس ، فقط خاله ا/ت رو هم بیار
نایون : خب چرا نمیگی چی شده ؟
یوهان : فقط همینو بدون که همه فهمیدن
بعدم گوشی رو قطع کردم و رو بهشون گفتم : فقط چند دقیقه صبر کنید ، بعدش میفهمید که راست میگم .
جونگ کوک : من باور نمیکنم
از سرجاش بلند شد که بابام گرفتش و نشوندش رو مبل و با دستاش صورت عمو جونگ کوک رو گرفت و گفت : جونگ کوک بس کن ، مقاومت نکن ، بزار بفهمیم
عمو جونگ کوک با قیافه ناراحتی که انگار از نبود خاله ا/ت خسته شده بود سرش رو انداخت پایین که بابام بغلش کرد و گفت : صبر کن .... فقط یکم صبر کن
جیسو : تهیونگ جونگ کوک رو بگیر
بابام مونده بود چرا ، تعجب زیادی تو نگاهش دیده میشد ، ولی به حرفم مامانم گوش کرد و اومد عمو جونگ کوک رو گرفت و با کمک هم نشوندنش رو مبل .
جیسو : جونگ کوک لطفا فقط چند دقیقه به حرفاش گوش بده
عمو جونگ کوک با لحن بی حال خیلی بی حال جوری که تا حالا ندیده بودم گفت : به چی گوش بدم جیسو ، به چی ؟ تو که میدونی تو که از همه بهتر میدونی تو نبود ا/ت چی کشیدم ، جیسو ا/ت مرده ، مرده ، دیگه هم برنمیگرده
تهیونگ : اینجا چه خبره ؟
جیسو : تهیونگ بیا بشین میفهمی
حالا جمعشون به جز دایون سه نفره شده بود ، خواستم حرفم رو ادامه بدم اما این حرفا فقط گیجشون میکرد تصمیم گرفتم جوری بهشون ثابت کنم که باورشون بشه ، گوشی رو از جیبم برداشتم و به نایون زنگ زدم که بعد چندتا بوق برداشت .
نایون : بله
یوهان : همین الان بیا عمارت
نایون : چی شده
یوهان : نایون سوال نپرس میگم همین الان بیا عمارت
نایون : خب چی شده ؟ چرا ؟ برای دایون اتفاقی افتاده ؟
یوهان : گفتم سوال نپرس ، فقط خاله ا/ت رو هم بیار
نایون : خب چرا نمیگی چی شده ؟
یوهان : فقط همینو بدون که همه فهمیدن
بعدم گوشی رو قطع کردم و رو بهشون گفتم : فقط چند دقیقه صبر کنید ، بعدش میفهمید که راست میگم .
جونگ کوک : من باور نمیکنم
از سرجاش بلند شد که بابام گرفتش و نشوندش رو مبل و با دستاش صورت عمو جونگ کوک رو گرفت و گفت : جونگ کوک بس کن ، مقاومت نکن ، بزار بفهمیم
عمو جونگ کوک با قیافه ناراحتی که انگار از نبود خاله ا/ت خسته شده بود سرش رو انداخت پایین که بابام بغلش کرد و گفت : صبر کن .... فقط یکم صبر کن
۵.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.