P25
یوهان : من بهتون میگم (باداد)
همه نگاه ها برگشت سمت من و عمو جونگ کوک با حالتی که عصبانیتش رو کنترل میکرد و گفت : یوهان من به تو اعتماد دارم پس راستشو بگو
رفتم سمتشون و گفتم : لطفا بشینید
با این حرفم مامانم کنار دایون و عموجونگ کوک کنار مامانم نشست .... دایون سرش رو انداخته بود پایین و با حالت ترسیده ای فقط به زمین نگاه میکرد .
یوهان : هرچی میگم واقعیته
جیسو : بگو پسرم ما گوش میدیم
خیلی یهویی انگار که نمیدونستم از کجا شروع کنم سریع گفتم : خاله ا/ت زندس
با این حرفم رنگ عمو جونگ کوک پرید و گفت : چی ؟ الان چی گفتی ؟
یوهان : گفتم خاله ا/ت زندس
بلافاصله بعد حرفم با لحن تندی گفت : بسه (باداد) برای اینکه اینو نجات بدی داره اینارو میگی
یوهان : نه عمو جونگ کوک حقیقت داره
جونگ کوک : یوهان (باداد)
یوهان : عمو جونگ کوک
جیسو : بسه دیگه (باداد)
یه نگاه به عمو جونگ کوک کرد و گفت : اجازه بده حرفشو بزنه
عمو جونگ کوک انگار بدجور شوکه شده بود ، هم از حرف من هم از اینکه چطور یکی اینقدر به نایون شبیه ، با حالت کلافه ای سرش رو پایین انداخت و لای دو تا دستاش قرار داد .
یوهان : خاله ا/ت زندس ، دارم راست میگم فقط حافظشو از دست داده ، برای همین چیزی یادش نمیاد ، برای همین نتونسته تو این مدت برگرده به عمارت ، اگه باور نمیکنید میتونم نشونتون بدم .
با این حرفم دایون نگاه ترسیدشو بالا آورد و بهم داد که سرم رو برای اطمینان دادن بهش تکون دادم.
جونگ کوک : اگه تو راست میگی اون وقت این دختره کیه ؟
یوهان : این دختره ، دخترته عمو جونگ کوک
حرفم که تموم شد ، عمو جونگ کوک نگاهش رو به دایون داد و برنداشت ، اما پس از چند ثانیه سریع از جاش بلند شد و گفت : داری دروغ میگی ا/ت مرده
یوهان : عمو جونگ کوک اروم باش
جونگ کوک : آروم باشم ، چطوری ؟ چطوری آروم باشم
خواست بره که مامانم (جیسو) جلوش رو گرفت و گفت : جونگ کوک صبر کن بزار حرفش تموم شه
جونگ کوک : ولم کن جیسو (باداد) ولم کن (باداد) ا/ت مرده
همون لحظه بابام از در عمارت اومد تو .
همه نگاه ها برگشت سمت من و عمو جونگ کوک با حالتی که عصبانیتش رو کنترل میکرد و گفت : یوهان من به تو اعتماد دارم پس راستشو بگو
رفتم سمتشون و گفتم : لطفا بشینید
با این حرفم مامانم کنار دایون و عموجونگ کوک کنار مامانم نشست .... دایون سرش رو انداخته بود پایین و با حالت ترسیده ای فقط به زمین نگاه میکرد .
یوهان : هرچی میگم واقعیته
جیسو : بگو پسرم ما گوش میدیم
خیلی یهویی انگار که نمیدونستم از کجا شروع کنم سریع گفتم : خاله ا/ت زندس
با این حرفم رنگ عمو جونگ کوک پرید و گفت : چی ؟ الان چی گفتی ؟
یوهان : گفتم خاله ا/ت زندس
بلافاصله بعد حرفم با لحن تندی گفت : بسه (باداد) برای اینکه اینو نجات بدی داره اینارو میگی
یوهان : نه عمو جونگ کوک حقیقت داره
جونگ کوک : یوهان (باداد)
یوهان : عمو جونگ کوک
جیسو : بسه دیگه (باداد)
یه نگاه به عمو جونگ کوک کرد و گفت : اجازه بده حرفشو بزنه
عمو جونگ کوک انگار بدجور شوکه شده بود ، هم از حرف من هم از اینکه چطور یکی اینقدر به نایون شبیه ، با حالت کلافه ای سرش رو پایین انداخت و لای دو تا دستاش قرار داد .
یوهان : خاله ا/ت زندس ، دارم راست میگم فقط حافظشو از دست داده ، برای همین چیزی یادش نمیاد ، برای همین نتونسته تو این مدت برگرده به عمارت ، اگه باور نمیکنید میتونم نشونتون بدم .
با این حرفم دایون نگاه ترسیدشو بالا آورد و بهم داد که سرم رو برای اطمینان دادن بهش تکون دادم.
جونگ کوک : اگه تو راست میگی اون وقت این دختره کیه ؟
یوهان : این دختره ، دخترته عمو جونگ کوک
حرفم که تموم شد ، عمو جونگ کوک نگاهش رو به دایون داد و برنداشت ، اما پس از چند ثانیه سریع از جاش بلند شد و گفت : داری دروغ میگی ا/ت مرده
یوهان : عمو جونگ کوک اروم باش
جونگ کوک : آروم باشم ، چطوری ؟ چطوری آروم باشم
خواست بره که مامانم (جیسو) جلوش رو گرفت و گفت : جونگ کوک صبر کن بزار حرفش تموم شه
جونگ کوک : ولم کن جیسو (باداد) ولم کن (باداد) ا/ت مرده
همون لحظه بابام از در عمارت اومد تو .
۶.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.