P28
و تند تند نفس نفس میزدم ، دست خودم نبود انگار الان بود که بمیرم ، چطوری باورش میکردم ، یه قدم برداشتم که ا/ت دستش رو گذاشت رو سرش و افتاد زمین .
(ا/ت)
اینجا کجا بود ، چرا اینقدر برام آشناست ، از لحظه ای که رفتم داخل ادمای این عمارت به طور عجیبی نگاهم میکردن ، چند ثانیه بعد از اینکه پام رو تو این عمارت گذاشتم ، دوباره همون سردرد مسخره اومد سراغم اما این بار زیاد بود خیلی زیاد ، اونقدری شدید بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و دستم رو گذاشتم رو سرم و افتادم زمین که صدای قدم های همون آدم هارو شنیدم که دوید سمتم ، سرم درد وحشتناکی داشت ، انگار داشت منفجر میشد ، غیر قابل تحمل بود ، چشمام رو از درد روی هم بسته بودم و فشار میدادم ، همه چی از ذهنم رفت و تصویر سیاهی توی ذهنم پخش شد ، بعدش چندتا صحنه مدام پشت سر هم توی سرم پخش میشدن ، و با پخش شدن هر کدومشون سرم درد شدیدی گرفت انگار داشتم همه چی رو به یاد میاوردم ، در همون حالت بودم که صدای یکی هم زمان توی مغزم پخش شد .
جیسو : ا/ت ، ا/ت حالت خوبه ؟ باید ببریمش بیمارستان .
با این حرفش یکی از همون آدما بلندم کرد و از عمارت برد بیرون .
(چند دقیقه بعد)
روی تخت دکتر خوابیده بودم ، اینقدر سرم درد میکرد که اصلا متوجه نشدم چجوری اومدم روی این تخت ، درد سرم کمتر شده بود .... نگاهم رو به در دادم که دکتر همراه یه پرستار اومد تو .
دکتر : خب ..... میبینم که یکی اینجا حافظش رو بیاد آورده .
لبخندی زدم که ادامه داد : تبریک میگم بیشتر خاطرات رو بیاد آوردی ، بقیشم به مرور زمان به یاد میاری .
بی حال گفتم : دکتر سرم درد میکنه .
دکتر : نگران نباش چیزی نیست ، برای اینکه بعد یه مدت طولانی خاطراتت رو بیاد آوردی ، و اینکه یک دفعه بوده .
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که لبخندی زد و همراه پرستار از اتاق خارج شد ، خاطراتم ؟ درسته ، من به یاد آورده بودم ، انگار خاطراتم منتظر بودن تا برم توی اون عمارت بعد بریزن سرم ، به یاد آورده بودم ، جیسو رو به یاد آورده بودم هممونی که تو زندگیم همه چیزم بود ، یا تهیونگ همون پسری که توی مهمونی ها موهاش رو به عقب شونه میکرد و دلبری میکرد .....
(ا/ت)
اینجا کجا بود ، چرا اینقدر برام آشناست ، از لحظه ای که رفتم داخل ادمای این عمارت به طور عجیبی نگاهم میکردن ، چند ثانیه بعد از اینکه پام رو تو این عمارت گذاشتم ، دوباره همون سردرد مسخره اومد سراغم اما این بار زیاد بود خیلی زیاد ، اونقدری شدید بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و دستم رو گذاشتم رو سرم و افتادم زمین که صدای قدم های همون آدم هارو شنیدم که دوید سمتم ، سرم درد وحشتناکی داشت ، انگار داشت منفجر میشد ، غیر قابل تحمل بود ، چشمام رو از درد روی هم بسته بودم و فشار میدادم ، همه چی از ذهنم رفت و تصویر سیاهی توی ذهنم پخش شد ، بعدش چندتا صحنه مدام پشت سر هم توی سرم پخش میشدن ، و با پخش شدن هر کدومشون سرم درد شدیدی گرفت انگار داشتم همه چی رو به یاد میاوردم ، در همون حالت بودم که صدای یکی هم زمان توی مغزم پخش شد .
جیسو : ا/ت ، ا/ت حالت خوبه ؟ باید ببریمش بیمارستان .
با این حرفش یکی از همون آدما بلندم کرد و از عمارت برد بیرون .
(چند دقیقه بعد)
روی تخت دکتر خوابیده بودم ، اینقدر سرم درد میکرد که اصلا متوجه نشدم چجوری اومدم روی این تخت ، درد سرم کمتر شده بود .... نگاهم رو به در دادم که دکتر همراه یه پرستار اومد تو .
دکتر : خب ..... میبینم که یکی اینجا حافظش رو بیاد آورده .
لبخندی زدم که ادامه داد : تبریک میگم بیشتر خاطرات رو بیاد آوردی ، بقیشم به مرور زمان به یاد میاری .
بی حال گفتم : دکتر سرم درد میکنه .
دکتر : نگران نباش چیزی نیست ، برای اینکه بعد یه مدت طولانی خاطراتت رو بیاد آوردی ، و اینکه یک دفعه بوده .
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که لبخندی زد و همراه پرستار از اتاق خارج شد ، خاطراتم ؟ درسته ، من به یاد آورده بودم ، انگار خاطراتم منتظر بودن تا برم توی اون عمارت بعد بریزن سرم ، به یاد آورده بودم ، جیسو رو به یاد آورده بودم هممونی که تو زندگیم همه چیزم بود ، یا تهیونگ همون پسری که توی مهمونی ها موهاش رو به عقب شونه میکرد و دلبری میکرد .....
۶.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.