ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت15
روی تخت دراز کشیده بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم!!
هوا کم کم داشت تاریک میشد و لحظه ی موعود فرار میرسید!!
همیشه قبل از هر قرار با عباس همینقدر هیجان زده بودم و دست خودم نبود....
بااینکه الان دو ساله باهم هستیم اما شیرینیش عین همون روزای اول آشناییمونه!!!
همونطوری به بیرون نگاه میکردم و غرق تو افکارم بودم و به خاطره های خوشی که داشتیم فکر میکردم!!
عباس بعد مامان و داداشم تنها دلخوشی من تو این دنیا بود!!
نمیتونستم حتی نبودنشو تصور کنم...
از جام بلند شدم و سمت آینه رفتم و یه رژ که از خجسته کش رفته بودم و برداشتم و یکم رو گونه و لب پشت چشمم زدم تا رنگ و روم باز شه!!!
شونه رو برداشتم و موهامو آروم آروم شونه زدم و الان مونده بودم فقط رد کردن آخرین خان...
آخرین خان چی بود؟!
اینکه با چه بهونه ای شب از خونه بزنم بیرون!!
قرارمون مثل همیشه ساعت ۸بود و الان ساعت هول و هوشه ۷بود و باید از همین الان مقدماتشو آماده میکردم!!!
ولی هر چی به مخم فشار میاوردم هیچ بهونه ای نداشتم،هیچی...
تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای عماد که منو خطاب قرار داده بود و اسممو صدا میکرد حرصی پوفی کشیدم و بلند گفتم:
-بلهههههه؟!
جوابمو نداد که موهام و محکم دم اسبی بستم و کلافه از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چیکارم داره!!!
به دور اطرافم نگاه کردم داخل پذیرایی نبود و حتما باید تو حیاط باشه...
به سمت در رفتم و بازش کردم و با دیدن عماد که لب حوض وایساده بود و مشغول شستن دست و پاش بود بلند گفتم:
+بله کارم داشتی؟!
با سر اشاره کرد که برم سمتش، انقدر ازش متنفر بودم که فقط خدا میدونست چقدر ولی خب چاره ای نداشتم اگه جونمو دوست دارم باید به حرفش گوش بدم....
دمپاییمو پوشیدم و فوری خودمو بهش رسوندم که برای آخرین بار دستشو شست و کیسه ای که داخلش نمیدونم چی بود و گرفت سمتمو گفت:
-اینو باید تا یه جایی ببری...
#پارت15
روی تخت دراز کشیده بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم!!
هوا کم کم داشت تاریک میشد و لحظه ی موعود فرار میرسید!!
همیشه قبل از هر قرار با عباس همینقدر هیجان زده بودم و دست خودم نبود....
بااینکه الان دو ساله باهم هستیم اما شیرینیش عین همون روزای اول آشناییمونه!!!
همونطوری به بیرون نگاه میکردم و غرق تو افکارم بودم و به خاطره های خوشی که داشتیم فکر میکردم!!
عباس بعد مامان و داداشم تنها دلخوشی من تو این دنیا بود!!
نمیتونستم حتی نبودنشو تصور کنم...
از جام بلند شدم و سمت آینه رفتم و یه رژ که از خجسته کش رفته بودم و برداشتم و یکم رو گونه و لب پشت چشمم زدم تا رنگ و روم باز شه!!!
شونه رو برداشتم و موهامو آروم آروم شونه زدم و الان مونده بودم فقط رد کردن آخرین خان...
آخرین خان چی بود؟!
اینکه با چه بهونه ای شب از خونه بزنم بیرون!!
قرارمون مثل همیشه ساعت ۸بود و الان ساعت هول و هوشه ۷بود و باید از همین الان مقدماتشو آماده میکردم!!!
ولی هر چی به مخم فشار میاوردم هیچ بهونه ای نداشتم،هیچی...
تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای عماد که منو خطاب قرار داده بود و اسممو صدا میکرد حرصی پوفی کشیدم و بلند گفتم:
-بلهههههه؟!
جوابمو نداد که موهام و محکم دم اسبی بستم و کلافه از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چیکارم داره!!!
به دور اطرافم نگاه کردم داخل پذیرایی نبود و حتما باید تو حیاط باشه...
به سمت در رفتم و بازش کردم و با دیدن عماد که لب حوض وایساده بود و مشغول شستن دست و پاش بود بلند گفتم:
+بله کارم داشتی؟!
با سر اشاره کرد که برم سمتش، انقدر ازش متنفر بودم که فقط خدا میدونست چقدر ولی خب چاره ای نداشتم اگه جونمو دوست دارم باید به حرفش گوش بدم....
دمپاییمو پوشیدم و فوری خودمو بهش رسوندم که برای آخرین بار دستشو شست و کیسه ای که داخلش نمیدونم چی بود و گرفت سمتمو گفت:
-اینو باید تا یه جایی ببری...
۱.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.