ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت16
کنجکاو نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+باشه کجا ببرم؟!
-خونه اکبر!!!
+کجااااااا؟!
کلافه گفت:
-کری؟! میگم خونه اکبر اینا...
با آوردن اسم اکبر عصبی گفتم:
+وای من اونجا نمیرم، مگه خودت نمیدونی اون اکبر چقدر هیز تشریف داره؟!
برگشت تو چشمام زل زد که از قرمزی چشماش ترسیدم و با تشر گفت:
-با من بحث نکن اعصاب ندارما
کاری که گفتم و انجام بده زود!!
+آخه....
حرفم تموم نشده بود که محکم زد تو صورتمو گفت:
-بار آخرت باشه رو حرف من حرف میزنیا...
حالا انگار چه تحفه ای هست میترسه اکبر عاشقش شه...
انگار سیلی زدن من یکی از کارهای مورد علاقه اش بود و اگه یه روز این کارو نمیکرد صبحش شب نمیشد...
انقد بهم سیلی زده که حسابش از دستم در رفته...
دستمو روی صورتم گذاشتم و با چشمی که از اشک پر شده بود نگاهش کردم که کیسه رو سمتم گرفت و ادامه داد:
-یالا بگیر!!
یکم نزدیک تر رفتم و کیسه رو از دستش گرفتم که یهو یه چیز داخلش تکون خورد که با ترس کیسه رو انداختم زمین و گفتم:
+این دیگه چی بود؟!
چی داخل این کیسه هست؟!
#پارت16
کنجکاو نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+باشه کجا ببرم؟!
-خونه اکبر!!!
+کجااااااا؟!
کلافه گفت:
-کری؟! میگم خونه اکبر اینا...
با آوردن اسم اکبر عصبی گفتم:
+وای من اونجا نمیرم، مگه خودت نمیدونی اون اکبر چقدر هیز تشریف داره؟!
برگشت تو چشمام زل زد که از قرمزی چشماش ترسیدم و با تشر گفت:
-با من بحث نکن اعصاب ندارما
کاری که گفتم و انجام بده زود!!
+آخه....
حرفم تموم نشده بود که محکم زد تو صورتمو گفت:
-بار آخرت باشه رو حرف من حرف میزنیا...
حالا انگار چه تحفه ای هست میترسه اکبر عاشقش شه...
انگار سیلی زدن من یکی از کارهای مورد علاقه اش بود و اگه یه روز این کارو نمیکرد صبحش شب نمیشد...
انقد بهم سیلی زده که حسابش از دستم در رفته...
دستمو روی صورتم گذاشتم و با چشمی که از اشک پر شده بود نگاهش کردم که کیسه رو سمتم گرفت و ادامه داد:
-یالا بگیر!!
یکم نزدیک تر رفتم و کیسه رو از دستش گرفتم که یهو یه چیز داخلش تکون خورد که با ترس کیسه رو انداختم زمین و گفتم:
+این دیگه چی بود؟!
چی داخل این کیسه هست؟!
۱.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.