پارت ۲۶ آخرین تکه قلبم
#پارت_۲۶ #آخرین_تکه_قلبم
ماشینو پارک کردن ، نیما در ماشینو برام باز کرد ، آرزو خواس بیاد که کفت :
_نیاز توام درو وا کن برا من!
منم برا اینکه امیر درو براش باز کنه درو بستم ، امیر درو باز کرد و با خنده گفت:
_من از این کارا بلد نیستما نیما نکن اینکارا رو.
اونا جلو تر راه افتادن ماهم پشت سرشون.
زدم به آرزو و گفتم :
_نیگا تروخدا معلوم نیست دارن پشت سرمون چی میگن؟
_آره کثافتا ،میگما نیاز ببین امیر چه تهران قمی داره !
با گفتن این حرف هر دومون زدیم زیر خنده، جدی ولی اگه دختر میشد بهتر بود از نظر تهران قمش ، نیما بچم که تخته تخت بود نرسیده به تهران غم زده بود جاده خاکی!
بازار سرپوشیده رو رد کردیم و با تعجب به اطراف نگاه میکردیم!
_آرزو معلوم نیست دارن کجا میبرن مارو ها!
_وای نیاز نکنه ببرنمون یه جایی یه بلایی سرمون بیارن!؟
_بعیدم نیس والا من بازار اومدم ولی تا حالا از این جهت ندیده بودم باز رو .
_آره خیلی خاص و دوس داشتنیه اینجا.
_وای نیاز اینا رفتن داخل
تابلوی سفرخانه بالاش زار میزداومدیم سفره خونه!
رفتیم داخل ، فضای سفره خونه آدمو یادفیلم های یزدی و اصفهانی مینداخت ،اون فیلم قدیمی هاشون!
_وای آرزو اینجا کجاست!
_خیلی قشنگه اینجا نیاز، نیما و امیر رفتن سمت یه آقایی که احتمالا صاحب سفره خونه اس و یه چیزایی داشتن می پرسیدن!
منو آرزو ام اتاق ها رو دید میزدیم یه اتاق هایی ام بود با پشتی و دکور سنتی ، خیلی قشنگ بود.
_نیاز چه قشنگن اینا
_عین این کاروان سرا هاس آرزو
_آره، نیاز من نمیام تو این اتاقا ها خیلی خطریه اینجاها!
#نظر_فراموش_نشه
❤
ماشینو پارک کردن ، نیما در ماشینو برام باز کرد ، آرزو خواس بیاد که کفت :
_نیاز توام درو وا کن برا من!
منم برا اینکه امیر درو براش باز کنه درو بستم ، امیر درو باز کرد و با خنده گفت:
_من از این کارا بلد نیستما نیما نکن اینکارا رو.
اونا جلو تر راه افتادن ماهم پشت سرشون.
زدم به آرزو و گفتم :
_نیگا تروخدا معلوم نیست دارن پشت سرمون چی میگن؟
_آره کثافتا ،میگما نیاز ببین امیر چه تهران قمی داره !
با گفتن این حرف هر دومون زدیم زیر خنده، جدی ولی اگه دختر میشد بهتر بود از نظر تهران قمش ، نیما بچم که تخته تخت بود نرسیده به تهران غم زده بود جاده خاکی!
بازار سرپوشیده رو رد کردیم و با تعجب به اطراف نگاه میکردیم!
_آرزو معلوم نیست دارن کجا میبرن مارو ها!
_وای نیاز نکنه ببرنمون یه جایی یه بلایی سرمون بیارن!؟
_بعیدم نیس والا من بازار اومدم ولی تا حالا از این جهت ندیده بودم باز رو .
_آره خیلی خاص و دوس داشتنیه اینجا.
_وای نیاز اینا رفتن داخل
تابلوی سفرخانه بالاش زار میزداومدیم سفره خونه!
رفتیم داخل ، فضای سفره خونه آدمو یادفیلم های یزدی و اصفهانی مینداخت ،اون فیلم قدیمی هاشون!
_وای آرزو اینجا کجاست!
_خیلی قشنگه اینجا نیاز، نیما و امیر رفتن سمت یه آقایی که احتمالا صاحب سفره خونه اس و یه چیزایی داشتن می پرسیدن!
منو آرزو ام اتاق ها رو دید میزدیم یه اتاق هایی ام بود با پشتی و دکور سنتی ، خیلی قشنگ بود.
_نیاز چه قشنگن اینا
_عین این کاروان سرا هاس آرزو
_آره، نیاز من نمیام تو این اتاقا ها خیلی خطریه اینجاها!
#نظر_فراموش_نشه
❤
۴.۵k
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.