عاشق یه خلافکار شدم پارت
عاشق یه خلافکار شدم پارت ۲۵
تهیونگ : بیا تو
آروم درو وا کردم و رفتم تو
ا.ت : سلام
تهیونگ : سلام
دیدم داره تو لپ تاپش کار میکنه گفتم
ا.ت : چیکار میکردی ؟
تهیونگ : هیچی یه سری کار از دیروز مونده دارم اونا رو درست میکنم
ا.ت : اوهوم
تهیونگ : واسه کی خوشگل کردی ؟
ا.ت : واسه تو
تهیونگ : (خنده مستطیلی)
ا.ت : بیا برین صبحانه بخوریم
تهیونگ : اومدم بریم
از پشت میزش اومد بیرون اومد دستمو گرفتو باهام هم قدم شد
رسیدیم به میز ناهار خوری
نشستیم و شروع کردیم
بعد از صبحانه داشتم با دستمال دهنمو تمیز میکردم که
تهیونگ : ا.ت ؟
ا.ت : بله ؟
تهیونگ : یه چیز بگم قبول میکنی ؟
ا.ت : چی ؟
تهیونگ : میخوام امروز تو غذا درست کنی
ا.ت : من ؟
تهیونگ : اوهوم
ا.ت : اممم...بگو لطفا
تهیونگ : خیلی خب لطفا
ا.ت : باشه
پا شد رفت سمت اتاق کارش منم رفتم تو اتاقم...یعنی چیز...اتاقمون
خودمو پرت کردم رو تختو چشمامو بستم
چشمام گرم شده بود که با صدای در بازشون کردم و گفتم
ا.ت : کیه ؟
تهیونگ : اجازه هست ؟
پا شدم خودمو مرتب کردم و گفتم
ا.ت : بیا تو
درو وا کرد و اومد تو
تهیونگ : چیکار میکنی بانو ؟
ا.ت : هیچی
تهیونگ : حوصلت سر رفته ؟
ا.ت : اوهوم
تهیونگ : بیا دنبالم
ا.ت : کجا ؟
هیچی نگفت و رفت بیرون
سریع پاشدم رفتم بیرون و دور و برمو نگاه کردم
دیدمش و رفتم سمتش
ا.ت : کجا داری میری خب ؟
دستمو گرفت و به راهش ادامه داد
رسیدیم به تاق کارش که وایساد و درو وا کرد و بردم داخل
درو بست و رفت به میزش تکیه داد و سرشو گرفت بالا
ا.ت : کاری داشتی باهام ؟
اومد جلو و طبق معمول بازم میرفتم عقب
ا.ت : چیکار میخوای کنی ؟
تهیونگ : عیبی داره با دوست دخترم عشقبازی کنم ؟
نمیتونستم عقب تر از این برم همونجا وایسادم
اومد و یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفتو سرمو اورد بالا
تهیونگ : ازم فرار نکن
ا.ت : فرار نمیکنم
تهیونگ : پس تکون نخور بذار کارمو بکنم
با هر بار نزدیکتر شدنش تپش قلبم مثل جت بالاتر میرفت
فاصله ی بین لبامون خیلی کم بود
نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم
تو همین فکرا بودم که گفت....
ادامه دارد...
تهیونگ : بیا تو
آروم درو وا کردم و رفتم تو
ا.ت : سلام
تهیونگ : سلام
دیدم داره تو لپ تاپش کار میکنه گفتم
ا.ت : چیکار میکردی ؟
تهیونگ : هیچی یه سری کار از دیروز مونده دارم اونا رو درست میکنم
ا.ت : اوهوم
تهیونگ : واسه کی خوشگل کردی ؟
ا.ت : واسه تو
تهیونگ : (خنده مستطیلی)
ا.ت : بیا برین صبحانه بخوریم
تهیونگ : اومدم بریم
از پشت میزش اومد بیرون اومد دستمو گرفتو باهام هم قدم شد
رسیدیم به میز ناهار خوری
نشستیم و شروع کردیم
بعد از صبحانه داشتم با دستمال دهنمو تمیز میکردم که
تهیونگ : ا.ت ؟
ا.ت : بله ؟
تهیونگ : یه چیز بگم قبول میکنی ؟
ا.ت : چی ؟
تهیونگ : میخوام امروز تو غذا درست کنی
ا.ت : من ؟
تهیونگ : اوهوم
ا.ت : اممم...بگو لطفا
تهیونگ : خیلی خب لطفا
ا.ت : باشه
پا شد رفت سمت اتاق کارش منم رفتم تو اتاقم...یعنی چیز...اتاقمون
خودمو پرت کردم رو تختو چشمامو بستم
چشمام گرم شده بود که با صدای در بازشون کردم و گفتم
ا.ت : کیه ؟
تهیونگ : اجازه هست ؟
پا شدم خودمو مرتب کردم و گفتم
ا.ت : بیا تو
درو وا کرد و اومد تو
تهیونگ : چیکار میکنی بانو ؟
ا.ت : هیچی
تهیونگ : حوصلت سر رفته ؟
ا.ت : اوهوم
تهیونگ : بیا دنبالم
ا.ت : کجا ؟
هیچی نگفت و رفت بیرون
سریع پاشدم رفتم بیرون و دور و برمو نگاه کردم
دیدمش و رفتم سمتش
ا.ت : کجا داری میری خب ؟
دستمو گرفت و به راهش ادامه داد
رسیدیم به تاق کارش که وایساد و درو وا کرد و بردم داخل
درو بست و رفت به میزش تکیه داد و سرشو گرفت بالا
ا.ت : کاری داشتی باهام ؟
اومد جلو و طبق معمول بازم میرفتم عقب
ا.ت : چیکار میخوای کنی ؟
تهیونگ : عیبی داره با دوست دخترم عشقبازی کنم ؟
نمیتونستم عقب تر از این برم همونجا وایسادم
اومد و یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفتو سرمو اورد بالا
تهیونگ : ازم فرار نکن
ا.ت : فرار نمیکنم
تهیونگ : پس تکون نخور بذار کارمو بکنم
با هر بار نزدیکتر شدنش تپش قلبم مثل جت بالاتر میرفت
فاصله ی بین لبامون خیلی کم بود
نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم
تو همین فکرا بودم که گفت....
ادامه دارد...
- ۳۶۷
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط