عشق باطعم تلخ Part28
#عشق_باطعم_تلخ #Part28
سمانه، (یکی از پرستارهای خوب این بیمارستان که الان چند مدتی هست باهم دوست شدیم.) صدام کرد:
- آنایی
پرهام پشت سرم پرونده به دست در رو بست.
سمت سمانه رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم، سمانه از دیدن من تعجب کرده بود و هی میپرسید، خوبی؟ چیشده!
- بریم بیرون، باهات حرف بزنیم.
باهم وارد کافه شدیم؛ سامان شاد اومد طرفمون.
- به آبجی آنا، خوبی؟ چیزی شده؟!
لبخندی به روش زدم.
- خوبم، قهوه همیشگی لطفاً.
و روبه سمانه...
- چی میخوری؟
سمانه نگاهی بهم کرد و گفت:
- قهوه ساده.
سامان رفت تا سفارشمون رو بیاره.
- آنا خب تعریف کن چی شده؟
پوفی کشیدم و با ناله گفتم:
- خستهم، بخدا دیگه نمی کشم!
سمانه دستم رو توی دستهاش، گرفت.
- واسه چی عزیزم؟
اشکهام بیاختیار روی گونههای یخ زدهم ریختن.
- ازدواج اجباری با یه آدم عوضی، نرسیدن به هدف چند سالهم.
با دستم اشکهام رو پاک کردم، سمانه دستم توی دستش فشار داد...
- الهی سمانه برات بمیره، عزیزم مجبور نباش برو حرفت رو بگو، بگو که نمیخواهی ازدواج کنی، بگو اون فرد مناسب تو نیست...
با تک تک حرفهای سمانه اشکهام جاری میشد.
اما کی بود به این حرفهام گوش بده، برای کی مهم بودم.
....
روی نیمکت های سرد دانشگاه نشستم، اینروزا اصلاً شهرزاد رو نمیدیدم، فقط توی کلاس میدیدم که با دوستهای جدیدش خوش بود.
امروز چهارمین جلسه کارآموزیِ که نمیرم، وقتی قرارِ به هدفم نرسم؛ چرا الکی وقت تلف کنم.
مامانم مشغول خرید وسایلِ، اینقدر زجه زدم، گریه کردم؛ اما انگار نمیشنید، تازه به بابا گفته دخالت نکنه و الان سر موضوع من، بابا چند هفتهس اصلاً خونه نمیاومد، آرشم کلا با مامان حرف نمیزد؛ بابام ناپدریمِ و نمیتونه توی این مسائل دخالت کنه؛ ولی با اینکه ناپدریم بود کمتر از بابا برامون نمیذاشنم، بیشتر از اینکه مامان حواسش به ما باشه ناپدریم حواسش بود.
کجا رفت اون زندگی چهار نفره خوبمون؛ چرا یهو اینجوری شد؟ تقصیر من بود، اگه منی وجود نداشت، هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
بغضی عجیبی راه گلوم رو سد کرده بود، برای رهایی از این حالم، به قدم زدن و تنهایی نیاز داشتم.
📓 @romano0o3 📝
سمانه، (یکی از پرستارهای خوب این بیمارستان که الان چند مدتی هست باهم دوست شدیم.) صدام کرد:
- آنایی
پرهام پشت سرم پرونده به دست در رو بست.
سمت سمانه رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم، سمانه از دیدن من تعجب کرده بود و هی میپرسید، خوبی؟ چیشده!
- بریم بیرون، باهات حرف بزنیم.
باهم وارد کافه شدیم؛ سامان شاد اومد طرفمون.
- به آبجی آنا، خوبی؟ چیزی شده؟!
لبخندی به روش زدم.
- خوبم، قهوه همیشگی لطفاً.
و روبه سمانه...
- چی میخوری؟
سمانه نگاهی بهم کرد و گفت:
- قهوه ساده.
سامان رفت تا سفارشمون رو بیاره.
- آنا خب تعریف کن چی شده؟
پوفی کشیدم و با ناله گفتم:
- خستهم، بخدا دیگه نمی کشم!
سمانه دستم رو توی دستهاش، گرفت.
- واسه چی عزیزم؟
اشکهام بیاختیار روی گونههای یخ زدهم ریختن.
- ازدواج اجباری با یه آدم عوضی، نرسیدن به هدف چند سالهم.
با دستم اشکهام رو پاک کردم، سمانه دستم توی دستش فشار داد...
- الهی سمانه برات بمیره، عزیزم مجبور نباش برو حرفت رو بگو، بگو که نمیخواهی ازدواج کنی، بگو اون فرد مناسب تو نیست...
با تک تک حرفهای سمانه اشکهام جاری میشد.
اما کی بود به این حرفهام گوش بده، برای کی مهم بودم.
....
روی نیمکت های سرد دانشگاه نشستم، اینروزا اصلاً شهرزاد رو نمیدیدم، فقط توی کلاس میدیدم که با دوستهای جدیدش خوش بود.
امروز چهارمین جلسه کارآموزیِ که نمیرم، وقتی قرارِ به هدفم نرسم؛ چرا الکی وقت تلف کنم.
مامانم مشغول خرید وسایلِ، اینقدر زجه زدم، گریه کردم؛ اما انگار نمیشنید، تازه به بابا گفته دخالت نکنه و الان سر موضوع من، بابا چند هفتهس اصلاً خونه نمیاومد، آرشم کلا با مامان حرف نمیزد؛ بابام ناپدریمِ و نمیتونه توی این مسائل دخالت کنه؛ ولی با اینکه ناپدریم بود کمتر از بابا برامون نمیذاشنم، بیشتر از اینکه مامان حواسش به ما باشه ناپدریم حواسش بود.
کجا رفت اون زندگی چهار نفره خوبمون؛ چرا یهو اینجوری شد؟ تقصیر من بود، اگه منی وجود نداشت، هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
بغضی عجیبی راه گلوم رو سد کرده بود، برای رهایی از این حالم، به قدم زدن و تنهایی نیاز داشتم.
📓 @romano0o3 📝
۲.۹k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.