عشق باطعم تلخ Part29
#عشق_باطعم_تلخ #Part29
از محوطه دانشگاه خارج شدم و داخل پیادهروها قدم زدم تا ساعت شیش بعدازظهر؛ اصلاً دلم نمیخواست، برم خونه.
سرم داشت گیج میرفتم، کنار دیواری تیکه دادم چشمهام رو بستم، صدای ماشین و موتورها بوقها بدجور اعصابم رو خراب کرده بود.
چند دقیقه بعد حس کردم یکی بالا سرم وایستاده، ترس تمام وجودم رو گرفت.
چشمهام رو با وحشت باز کردم؛ اما از دیدنش تعجب کردم، پرهام بود، اینجا چیکار میکرد!
- دنبالتون گشتم نبودی، آدرس خونتون رفتم مامانت گفت دانشگاهی، رفتم دانشگاه شهرزاد گفت ندیدتت، کل روز گشتم تا این جا پیدات کردم.
به سختی بلند شدم...
- میخواستی دنبالم نگردی.
پشتم رو کردم طرفش و با صدای گرفتهای گفتم:
- بخدا حوصله بحث با تو یکی رو ندارم، تنهام بزار.
صداش باعث شد جلوتر نرم.
- نیومدم بحث کنیم، اومدم حرف بزنیم.
برگشتم طرفش...
- من با تو هیچ حرفی ندارم.
بلافاصله جواب داد:
- من دارم، حتی به عنوان یک استاد که دانشجوش چهار جلسهس درکلاس حضور نداره.
بغضی که چند روزه گلوم رو گرفته بود، شکست برامم مهم نبود جلوی این بشکنه.
دستم رو مشت کردم، زدم روی قلبم...
- خستم، بخدا خسته شدم نمیخوام ادامه بدم، من پرستاری رو زدم کنار، من نمیخوام نفس بکشم... دستم رو گذاشتم روی گلوم که از شدت بغض درد میکرد.
- نفسم بالا نمیاد میفهمی؟!
پرهام ولم کنید، بزارید توی حال خودم باشم.
با تعجب زل زده بود به من که جلوش با زار حرف میزدم.
اومد رو بروم وایستاد، با دستاش دوتا بازوهام رو گرفت، ناخداگاه رفتم توی بغلش هق زدم،
با گریه گفتم:
- گناهم چیه؟
پرهام محکم منرو توی بغلش فشار داد؛ واقعا توی این شرایط به مهربونی یکی نیاز داشتم به یکی که بگه پیشمه و تنهام نمیزاره.
چند لحظه توی بغلش بودم تا آروم شدم، آروم از بغلش جدا شدم، سرم رو انداختم پایین...
زل زد بهم.
- نگاهم کن.
به هزار سختی سرم رو بلند کردم، زل زده بود توی چشمهام.
- آنا تو بخاطر حرفی که اون روز بهت گفتم، اینجوری شدی؟ من عصبی بودم یه چیزی گفتم...
پریدم وسط حرفش.
- نه، یعنی اونم هست ولی...
دوباره سرم رو انداختم، پایین...
📓 @romano0o3 📝
از محوطه دانشگاه خارج شدم و داخل پیادهروها قدم زدم تا ساعت شیش بعدازظهر؛ اصلاً دلم نمیخواست، برم خونه.
سرم داشت گیج میرفتم، کنار دیواری تیکه دادم چشمهام رو بستم، صدای ماشین و موتورها بوقها بدجور اعصابم رو خراب کرده بود.
چند دقیقه بعد حس کردم یکی بالا سرم وایستاده، ترس تمام وجودم رو گرفت.
چشمهام رو با وحشت باز کردم؛ اما از دیدنش تعجب کردم، پرهام بود، اینجا چیکار میکرد!
- دنبالتون گشتم نبودی، آدرس خونتون رفتم مامانت گفت دانشگاهی، رفتم دانشگاه شهرزاد گفت ندیدتت، کل روز گشتم تا این جا پیدات کردم.
به سختی بلند شدم...
- میخواستی دنبالم نگردی.
پشتم رو کردم طرفش و با صدای گرفتهای گفتم:
- بخدا حوصله بحث با تو یکی رو ندارم، تنهام بزار.
صداش باعث شد جلوتر نرم.
- نیومدم بحث کنیم، اومدم حرف بزنیم.
برگشتم طرفش...
- من با تو هیچ حرفی ندارم.
بلافاصله جواب داد:
- من دارم، حتی به عنوان یک استاد که دانشجوش چهار جلسهس درکلاس حضور نداره.
بغضی که چند روزه گلوم رو گرفته بود، شکست برامم مهم نبود جلوی این بشکنه.
دستم رو مشت کردم، زدم روی قلبم...
- خستم، بخدا خسته شدم نمیخوام ادامه بدم، من پرستاری رو زدم کنار، من نمیخوام نفس بکشم... دستم رو گذاشتم روی گلوم که از شدت بغض درد میکرد.
- نفسم بالا نمیاد میفهمی؟!
پرهام ولم کنید، بزارید توی حال خودم باشم.
با تعجب زل زده بود به من که جلوش با زار حرف میزدم.
اومد رو بروم وایستاد، با دستاش دوتا بازوهام رو گرفت، ناخداگاه رفتم توی بغلش هق زدم،
با گریه گفتم:
- گناهم چیه؟
پرهام محکم منرو توی بغلش فشار داد؛ واقعا توی این شرایط به مهربونی یکی نیاز داشتم به یکی که بگه پیشمه و تنهام نمیزاره.
چند لحظه توی بغلش بودم تا آروم شدم، آروم از بغلش جدا شدم، سرم رو انداختم پایین...
زل زد بهم.
- نگاهم کن.
به هزار سختی سرم رو بلند کردم، زل زده بود توی چشمهام.
- آنا تو بخاطر حرفی که اون روز بهت گفتم، اینجوری شدی؟ من عصبی بودم یه چیزی گفتم...
پریدم وسط حرفش.
- نه، یعنی اونم هست ولی...
دوباره سرم رو انداختم، پایین...
📓 @romano0o3 📝
۲۱.۹k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.