عشق باطعم تلخ Part26
#عشق_باطعم_تلخ #Part26
ذوق زده بودم ولی با تعجب گفتم:
- چی؟!
خودش رو زد، کوچه علی چپ...
- چیزی نگفتم، فقط گفتم میدونستی و به منم نگفتی که الکی پیگیر نباشم.
- راستش خودمم، نمیدونستم ...
نذاشت ادامه بدم، گفت:
- کار خانم هخامنشِ پس؟
با مکث ادامه داد...
- دارم واس دوتاتون آخر ترم.
و با قدم های بلند ازم دور شد، یه چند لحظه توی شوک بودم و داشتم از اول تا آخر اتفاق هارو توصیف وتکثیر میکردم.
این پرهام اصلاً با خودش چند، چنده!
....
ادرکها پشت سر پرهام در حال حرکت بودیم، پیش به سوی مدیریت.
پوزخندی زدم، حالا پرهام خان کارش ساختهس.
تا تو باشی جلوی کل مدیران من و بخاطر حواس پرتیم مثال نزنی، حالا درسته یکم مخم تاب داره؛ ولی حق نداشت من و جلو اون جمع مثال بزنه.
پرونده بیمار رو گذاشت روی میز آقای قاسمی با لحن خشک و جدی گفت:
- آقای قاسمی اینم پرونده بیمار و روند بیماریشون.
آقای قاسمی نگاهی به پرونده کرد و پوزخندی زد:
- آقای زند فکر نمیکردم گیج تشریف دارین.
از این طرز حرف زدنش با پرهام خرکیف شدم.
پرهام هنوز متوجه شماره پرونده بیمار نشده بود.
من بهجای پرونده شماره دوازده، پرونده شماره بیست دو رو داده بودم؛ اونم دیگه توجه نکردو الانم جلوی آقای قاسمی ضایع شده.
با صدای تقریبا بلندی، گفت:
- منظور؟
داشتم به سختی جلوی خندم و میگرفتم.
قاسمی پرونده رو گذاشت داخل دستشو گفت:
- این پرونده شماره بیست و دوِ.
و نگاه خشمگین پرهام روی من؛ واقعاً باید منتظر برگه اخراجیم باشم، ولی حقش بود پسره روانی.
اون لحظه اصلا انگار هیچی نمیدید جز من، با صدای کنترول شده که عصبانیت درونش موج میزد، این رو از رگ های برجسته گردنش و چشمهای قرمزش تشخیص میدادم، گفت:
- خانم راد، یه چند لحظه بیایین باهاتون کار دارم.
عرق سرد پیشونیم رو پوشوند، خدایا غلط
کردم! این الان من و میزنه لهم میکنه، خدایا این یک بار رو ببخش دیگه تکرار نمیکنم.
یکم از جمع فاصله گرفتیم و توی سالن خلوت کنار آسانسور وایستاد، منم روبروش وایستادم؛ سرم رو انداختم پایین، قلبم داشت میاومد، داخل حلقم، خدا خدا میمردم فقط سرم داد بزنه بره.
📓 @romano0o3 📝
ذوق زده بودم ولی با تعجب گفتم:
- چی؟!
خودش رو زد، کوچه علی چپ...
- چیزی نگفتم، فقط گفتم میدونستی و به منم نگفتی که الکی پیگیر نباشم.
- راستش خودمم، نمیدونستم ...
نذاشت ادامه بدم، گفت:
- کار خانم هخامنشِ پس؟
با مکث ادامه داد...
- دارم واس دوتاتون آخر ترم.
و با قدم های بلند ازم دور شد، یه چند لحظه توی شوک بودم و داشتم از اول تا آخر اتفاق هارو توصیف وتکثیر میکردم.
این پرهام اصلاً با خودش چند، چنده!
....
ادرکها پشت سر پرهام در حال حرکت بودیم، پیش به سوی مدیریت.
پوزخندی زدم، حالا پرهام خان کارش ساختهس.
تا تو باشی جلوی کل مدیران من و بخاطر حواس پرتیم مثال نزنی، حالا درسته یکم مخم تاب داره؛ ولی حق نداشت من و جلو اون جمع مثال بزنه.
پرونده بیمار رو گذاشت روی میز آقای قاسمی با لحن خشک و جدی گفت:
- آقای قاسمی اینم پرونده بیمار و روند بیماریشون.
آقای قاسمی نگاهی به پرونده کرد و پوزخندی زد:
- آقای زند فکر نمیکردم گیج تشریف دارین.
از این طرز حرف زدنش با پرهام خرکیف شدم.
پرهام هنوز متوجه شماره پرونده بیمار نشده بود.
من بهجای پرونده شماره دوازده، پرونده شماره بیست دو رو داده بودم؛ اونم دیگه توجه نکردو الانم جلوی آقای قاسمی ضایع شده.
با صدای تقریبا بلندی، گفت:
- منظور؟
داشتم به سختی جلوی خندم و میگرفتم.
قاسمی پرونده رو گذاشت داخل دستشو گفت:
- این پرونده شماره بیست و دوِ.
و نگاه خشمگین پرهام روی من؛ واقعاً باید منتظر برگه اخراجیم باشم، ولی حقش بود پسره روانی.
اون لحظه اصلا انگار هیچی نمیدید جز من، با صدای کنترول شده که عصبانیت درونش موج میزد، این رو از رگ های برجسته گردنش و چشمهای قرمزش تشخیص میدادم، گفت:
- خانم راد، یه چند لحظه بیایین باهاتون کار دارم.
عرق سرد پیشونیم رو پوشوند، خدایا غلط
کردم! این الان من و میزنه لهم میکنه، خدایا این یک بار رو ببخش دیگه تکرار نمیکنم.
یکم از جمع فاصله گرفتیم و توی سالن خلوت کنار آسانسور وایستاد، منم روبروش وایستادم؛ سرم رو انداختم پایین، قلبم داشت میاومد، داخل حلقم، خدا خدا میمردم فقط سرم داد بزنه بره.
📓 @romano0o3 📝
۱.۸k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.