عشق باطعم تلخ Part30
#عشق_باطعم_تلخ #Part30
چونهم رو گرفت و باعث شد، بهش خیره شم.
- نگران نباش هر مشکلی داری حل میشه، کمکت میکنم.
با مکث...
- هوا داره تاریک میشه، بریم داخل ماشین...
قدم برداشت سمت خیابون، وقتی دید نمیرم وایستاد و کلافه گفت:
- نمیخواهی، بیایی؟!
ناچار باهاش رفتم، داخل ماشین نشستم، اونم سوار شد.
لب باز کردم یه چیزی بگم که استارت ماشین رو زد.
- آنا هیچی نگو؛ اصلاً به هیچی فکر نکن.
برگشت طرفم و خیره شد به چشمهام...
- خب؟
سرم رو تکون دادم.
چشم هام رو بستم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین...
وقتی حس کردم ماشین از حرکت وایستاده، چشمهام رو باز کردم جلوی در خونمون بود.
قبل از اینکه حرفی بزنم یا سوالی کنم، گفت:
- آدرس خونت رو از فرحان پرسیدم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، قصد خونه رفتن نداشتم، باید به کاری میکردم، نباید میرفتم خونه، نباید تسلیم، تصمیم زورکی مامان میشدم.
- نمیخوام برم خونه، میشه من و برسونی خونه عموحسین...
آدرسش رو میدونی دیگه؟
سرش رو تکون داد..
- آره، حتماً.
دوباره حرکت کرد سمت خونه عمو حسین، تنها جایی که میشد یه امشب رو سر کرد.
- آنا؟
نگاهش کردم.
- هوم؟
نفس عمیقی کشید...
- پس فردا آزمون استخدامیِ.
چشمهام رو بستم...
- به من چه؟!
خندید...
- خیلی لجبازی، باید آزمون رو بدی.
- بازم اجبار...
تعجب کرد؛ اما سوالی نپرسید، واقعا پرهام خیلی مرد بود، یک مرد واقعی همینکه کنجکاوی نمیکرد، همینکه سعی یه جورایی درک میکرد حالم بدم رو...
- اجباری نیست؛ ولی همه دانشجوها باید باشن.
با مکث...
- خودم میام دنبالت.
فوراً گفتم:
- نه ممنون میام، خودم میام.
جلوی در خونه عمو وایستاد، نگاهش کردم توی فکر بود.
- ممنونم آقای دکتر.
خندید..
- بلاخره تشکر کردی.
اخم کردم...
- اگه توانش رو داشتم، بازم لجبازی میکردم.
خندهش به قهقهه تبدیل شد.
- دیوونه.
با خداحافظ از ماشینش اومدم، پایین و رفتم سمت در خونه...
بابام اونجا بود، کل شب توی بغلش اشک ریختم، تنها کاری که از دستم بر میاومد، زنعمو کلی باهام حرف زد وباعث شد، حالم بهتر شه.
📓 @romano0o3 📝
چونهم رو گرفت و باعث شد، بهش خیره شم.
- نگران نباش هر مشکلی داری حل میشه، کمکت میکنم.
با مکث...
- هوا داره تاریک میشه، بریم داخل ماشین...
قدم برداشت سمت خیابون، وقتی دید نمیرم وایستاد و کلافه گفت:
- نمیخواهی، بیایی؟!
ناچار باهاش رفتم، داخل ماشین نشستم، اونم سوار شد.
لب باز کردم یه چیزی بگم که استارت ماشین رو زد.
- آنا هیچی نگو؛ اصلاً به هیچی فکر نکن.
برگشت طرفم و خیره شد به چشمهام...
- خب؟
سرم رو تکون دادم.
چشم هام رو بستم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین...
وقتی حس کردم ماشین از حرکت وایستاده، چشمهام رو باز کردم جلوی در خونمون بود.
قبل از اینکه حرفی بزنم یا سوالی کنم، گفت:
- آدرس خونت رو از فرحان پرسیدم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، قصد خونه رفتن نداشتم، باید به کاری میکردم، نباید میرفتم خونه، نباید تسلیم، تصمیم زورکی مامان میشدم.
- نمیخوام برم خونه، میشه من و برسونی خونه عموحسین...
آدرسش رو میدونی دیگه؟
سرش رو تکون داد..
- آره، حتماً.
دوباره حرکت کرد سمت خونه عمو حسین، تنها جایی که میشد یه امشب رو سر کرد.
- آنا؟
نگاهش کردم.
- هوم؟
نفس عمیقی کشید...
- پس فردا آزمون استخدامیِ.
چشمهام رو بستم...
- به من چه؟!
خندید...
- خیلی لجبازی، باید آزمون رو بدی.
- بازم اجبار...
تعجب کرد؛ اما سوالی نپرسید، واقعا پرهام خیلی مرد بود، یک مرد واقعی همینکه کنجکاوی نمیکرد، همینکه سعی یه جورایی درک میکرد حالم بدم رو...
- اجباری نیست؛ ولی همه دانشجوها باید باشن.
با مکث...
- خودم میام دنبالت.
فوراً گفتم:
- نه ممنون میام، خودم میام.
جلوی در خونه عمو وایستاد، نگاهش کردم توی فکر بود.
- ممنونم آقای دکتر.
خندید..
- بلاخره تشکر کردی.
اخم کردم...
- اگه توانش رو داشتم، بازم لجبازی میکردم.
خندهش به قهقهه تبدیل شد.
- دیوونه.
با خداحافظ از ماشینش اومدم، پایین و رفتم سمت در خونه...
بابام اونجا بود، کل شب توی بغلش اشک ریختم، تنها کاری که از دستم بر میاومد، زنعمو کلی باهام حرف زد وباعث شد، حالم بهتر شه.
📓 @romano0o3 📝
۷.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.