رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۱
ازدیشب نخوابیدم دلم میخواست باصداش بخوابم با اون صدای آروم وگوش نوازش منوبه خواب ببره...چراهمه چیزاین دختر آرامش بخشِ صدای زیباش که هرآدمی رو به خواب وادارمیکنه...خنده های آرومش باعث میشع لبخندروی لبامون شکوفاشع...ازچشماش که نبایدگفت چون دیدنیع اون سبزی نگاش روحو نوازش میکنه ومن نمیدونم ابن جنگل زنده از قلب من چی میخواد...کشف کردم که موهای قهوایش هم آرامش بخشه بویدن موهاش لذتی مثل بویدن گل رزمیمونه،انگار بجای تارهای موی قهوایی شاخه های گل رزبجای موهاشع...
به چیزی که نباید فکر کنم فکرمیکنم طمع لباش مزشون نکردم ولی آخ که اون لب های قرمز که خدادادی قرمزع چه حسی داره یعنی حس آرامش داره...
باصدای خمیازع ضربان قلبم سرمو به سمتش برمیگردونم.
اصلا"متوجه نشود که تو بغلمع دستشوبالا اورد وچشماشو مالیدو انقدر خواب داشت که باز چشماش بسته میشود،تکونی بهخودش دادو گفت:
-اینجاچقدر گرمع...خیلی خوبه
سرشو بیشتر تو سینم فروکردطاقت نیوردم و سرمو تو موهاش فروکردم،لبمو رو موهاش و سرش میکشیدم و میبوسیدم.
چشماموبستم و بوی گل رزُتوبینم فروبردم.
به خودش تکونی داد،دستمو کمی شل میکنم،سرشو بالا میاره
چون سرم پایین بود بینیمون روبه هم قرارمیگیره.
چشمای سبزش تعجب داشت و چشمای من فقط میخواست به لباش خیره نشه.
صدای آرومش به گوش رسید:
-حالت خوبه؟دیشب تب داشتی.
-اره
نمی خوام حرف بزنم فقط می خوام طمع،اوففف آدین بسه دیگه اگه ببوسمش محالِ سمتم بیاد.
دوباره صداش اومدنگام به لباش رفت و گوشام به صداش.
-میشه دستاتوباز کنی باید برم.
پیشونیم رو پیشونیش گڋاشتم ترسی خواست بکشه عقب که دستمو رو کمرش محکم تر کردم وگفتم:
-نه
با لکنت گفت:خـو..ب..من..من..با.ید...برم...م..م..مدرسه
دماغمورو دماغس مالیدم و گفتم:
-نوچ خانوم امروزپنجشنبه ست.
-خوب...من..من...باید..برم پیش مامان.
بهش نگاه کردم ترسیده بود ...چشماموبستم... و با تمام وجودم...و ضربان قلبم که می خواست از جاش دربیاد... پیشونیشو بوسیدم..(خخخ فکر کردین میخواد لبشو ببوسع خیال کردین)آروم شدم خیلی حس خوبی داشتم توصیف کردنش اونقدر سخته که خودمم نمی دونم...با لبخندنگاش میکردم...چشماشو باز کرد وقتی دید دارم نگاش میکنم...سرشو برد پایین و سریع از بغلم اومد بیرون و از اتاق زد بیرون.
رفتم آشپزخانه مادرجون تادیدتم بغلم کردوگونموبوسید.
مادرجونوخیلی دوست دارم زن خیلی مهربونیع یادم میاد خونمون می اومد.
-مادرجون میتونم ی سوال ازتون به پرسم.
-آره عزیزم بگو ببینم چی فکر پسر خوشگلمو درگیرکرد.
-خوب راستش به نظر میاد ناراحتین،درموردِنورع.
سرشو تکون دادوگفت:
-آره ،بابت نامزدیتون ازم شاکیع ، خوب وقتی شنیدم پدربزرگ نور وپدربزرگت شمارو نامزد کنن واقیتش خیلی خوشحال شدم تو پسر دوستم بودی بعد میشناختمت و میدونستم چجور آدمی هستی،وقتی شیطنت هاتومیدیم به آرزوحسودیم میشد که چقدر بچه ای داره.نمیگم بدع خیلی آرومع زود ارتباط برقرار نمی کنه با کسی خنده هاش شیرینن مثل شیرینی.
برای همین خوشحال شدم چون هم تو هم خانوادت میتونن روی نور تعصیر بزارن.لطفا آدین جان دل دخترموشادکن و بلرزون.
چقدر مادرجون زن مهربونی بود.داشت گریه میکردم من که رگ آدین دلقکه زدبود هواشروع کردم به مسخره بازی.
-عععع مادرجون گریه نکن،ی کاری میکنم قلب دخترتون هیپاپ برقصه ولی واقعا"ممنونم همچین میگین دلشو شاد کن انگار دلقک باشم.
مادرجون میخنده و میگه:
-مگه نیستی.
-باش اصلا ما دلقک ما چاکرشماهم هستیم و فدای دخترتون.
-مادرجون دستاشو میبره بالا ومیگه:
-خدایاشکرت خدایا ممنونتم.
خدایا اونا که ازتوممنون بود اونا که شکرت میکردن بابت عشقی گه بهشون دادی.
پس چرا دست سرنوشتونگرفتی خدا
#mahi°_°
پارت۲۱
ازدیشب نخوابیدم دلم میخواست باصداش بخوابم با اون صدای آروم وگوش نوازش منوبه خواب ببره...چراهمه چیزاین دختر آرامش بخشِ صدای زیباش که هرآدمی رو به خواب وادارمیکنه...خنده های آرومش باعث میشع لبخندروی لبامون شکوفاشع...ازچشماش که نبایدگفت چون دیدنیع اون سبزی نگاش روحو نوازش میکنه ومن نمیدونم ابن جنگل زنده از قلب من چی میخواد...کشف کردم که موهای قهوایش هم آرامش بخشه بویدن موهاش لذتی مثل بویدن گل رزمیمونه،انگار بجای تارهای موی قهوایی شاخه های گل رزبجای موهاشع...
به چیزی که نباید فکر کنم فکرمیکنم طمع لباش مزشون نکردم ولی آخ که اون لب های قرمز که خدادادی قرمزع چه حسی داره یعنی حس آرامش داره...
باصدای خمیازع ضربان قلبم سرمو به سمتش برمیگردونم.
اصلا"متوجه نشود که تو بغلمع دستشوبالا اورد وچشماشو مالیدو انقدر خواب داشت که باز چشماش بسته میشود،تکونی بهخودش دادو گفت:
-اینجاچقدر گرمع...خیلی خوبه
سرشو بیشتر تو سینم فروکردطاقت نیوردم و سرمو تو موهاش فروکردم،لبمو رو موهاش و سرش میکشیدم و میبوسیدم.
چشماموبستم و بوی گل رزُتوبینم فروبردم.
به خودش تکونی داد،دستمو کمی شل میکنم،سرشو بالا میاره
چون سرم پایین بود بینیمون روبه هم قرارمیگیره.
چشمای سبزش تعجب داشت و چشمای من فقط میخواست به لباش خیره نشه.
صدای آرومش به گوش رسید:
-حالت خوبه؟دیشب تب داشتی.
-اره
نمی خوام حرف بزنم فقط می خوام طمع،اوففف آدین بسه دیگه اگه ببوسمش محالِ سمتم بیاد.
دوباره صداش اومدنگام به لباش رفت و گوشام به صداش.
-میشه دستاتوباز کنی باید برم.
پیشونیم رو پیشونیش گڋاشتم ترسی خواست بکشه عقب که دستمو رو کمرش محکم تر کردم وگفتم:
-نه
با لکنت گفت:خـو..ب..من..من..با.ید...برم...م..م..مدرسه
دماغمورو دماغس مالیدم و گفتم:
-نوچ خانوم امروزپنجشنبه ست.
-خوب...من..من...باید..برم پیش مامان.
بهش نگاه کردم ترسیده بود ...چشماموبستم... و با تمام وجودم...و ضربان قلبم که می خواست از جاش دربیاد... پیشونیشو بوسیدم..(خخخ فکر کردین میخواد لبشو ببوسع خیال کردین)آروم شدم خیلی حس خوبی داشتم توصیف کردنش اونقدر سخته که خودمم نمی دونم...با لبخندنگاش میکردم...چشماشو باز کرد وقتی دید دارم نگاش میکنم...سرشو برد پایین و سریع از بغلم اومد بیرون و از اتاق زد بیرون.
رفتم آشپزخانه مادرجون تادیدتم بغلم کردوگونموبوسید.
مادرجونوخیلی دوست دارم زن خیلی مهربونیع یادم میاد خونمون می اومد.
-مادرجون میتونم ی سوال ازتون به پرسم.
-آره عزیزم بگو ببینم چی فکر پسر خوشگلمو درگیرکرد.
-خوب راستش به نظر میاد ناراحتین،درموردِنورع.
سرشو تکون دادوگفت:
-آره ،بابت نامزدیتون ازم شاکیع ، خوب وقتی شنیدم پدربزرگ نور وپدربزرگت شمارو نامزد کنن واقیتش خیلی خوشحال شدم تو پسر دوستم بودی بعد میشناختمت و میدونستم چجور آدمی هستی،وقتی شیطنت هاتومیدیم به آرزوحسودیم میشد که چقدر بچه ای داره.نمیگم بدع خیلی آرومع زود ارتباط برقرار نمی کنه با کسی خنده هاش شیرینن مثل شیرینی.
برای همین خوشحال شدم چون هم تو هم خانوادت میتونن روی نور تعصیر بزارن.لطفا آدین جان دل دخترموشادکن و بلرزون.
چقدر مادرجون زن مهربونی بود.داشت گریه میکردم من که رگ آدین دلقکه زدبود هواشروع کردم به مسخره بازی.
-عععع مادرجون گریه نکن،ی کاری میکنم قلب دخترتون هیپاپ برقصه ولی واقعا"ممنونم همچین میگین دلشو شاد کن انگار دلقک باشم.
مادرجون میخنده و میگه:
-مگه نیستی.
-باش اصلا ما دلقک ما چاکرشماهم هستیم و فدای دخترتون.
-مادرجون دستاشو میبره بالا ومیگه:
-خدایاشکرت خدایا ممنونتم.
خدایا اونا که ازتوممنون بود اونا که شکرت میکردن بابت عشقی گه بهشون دادی.
پس چرا دست سرنوشتونگرفتی خدا
#mahi°_°
۷.۱k
۰۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.