رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۰
#نور
مامان آرزو: خیلی معذرت میخوام گلم،آدین وقتی حالش بد میشه هیچ کاری نمیتونه بکنه والا هروقت این چیزیش میشه غصتمون میگیره.
مامان:وا این چه حرفیه آزروجون، خودم دیدم تو عمق خوابه پسرم نگران باش مثل تخم چشمام مراقبشم.
دیگه حواصم به صحبتاشون نبود...آدین بالا خواب بود و اینجور که معلوم بود امشب اینجا می مونه...هم خوشحال شدم بابت موندنش هم حس خجالتی،نگرانی بهم دست دارد..
بعد از رفتن مهمون هاخواستم به سمت اتاقم برم کع باصدای مامان ایستادم:
-نور عزیزم اگه سختته می تونی بری اتاق مهمان.
ههه اتاق مهمان تازه یادش اومدع،برگشتم سمتش و گفتم:
-تازه یادت اومده مامان اونموقع که منو میبرد خونشون نگران نبودی اتاق مهمان منو میبرن یا اتاق پسرشون.
-نور من خانواده آدینُ میشناختم ،که با پدربزرگت مخالفت نکردم،خودت که میدونی من و آرزوجون باهم دوست چندسالع هستیم حتا"چند بار آدینو دیدم،دیدم که چقدرخوب پسرشو تربیت کرد وگرنه....
حرفشو قطع گردمو با بغض گفتم:
-حداقل میزاشتی کمی بزرگ میشدم،حسرت می خورم وقتی دوستام درمورد خانوادشون صحبت می کنن ومیگن چه کارهای که براشون می کنن.
به چشمایی که اشک جمع شده بود نگاه کردم و سریع به سمت اتاقم رفتم.
واردشدم و برق روروشن کردم نگام به آدینی که پتو رو انداخت بود و صورتش عرق کرده بود و قرمزشده بودو به خودش میلرزید کشیده شد.سریع به سمتش رفتم الهی فداتشم چرا اینجوری شدی،دستمورو پیشونیش گذاشتم حس کردم دستمورو خورشید گڋاشتم که انقدرداغِ.
دماسنج رو زیر گردنش گڋاشتم خیلی تب داشت...وشروع کردم به اوردن پایین تبش...به ساعت نگاه کردم ساعت ۳بود پس بگو چرا انقدر خستم...
#آدین
بااحساس تشنگی چشماموباز کردم به دوربرم نگاه کردم تو اتاق نور بودم،با احساس نفس کسی به سرم میخوره سرموسمتش کردم سرش رو بالشتم بود و ی دستشوکه پارچه خیسی برای اوردن پایین تبم در دست داشت رو روی پیشونی بودو دست دیگش روسینم بود.
چقدر میخوابه ناز میشه ولی دوس ندارم دلم میخواد همیشه سبزی چشماش منو ببینه...ی فکر شیطون به سرم زد...یاد اون شبی که پرتگاه بودیم و برگشتیم اوفتادم هروقت از خواب بیدارش کنی متوجه هیچی نیست...لبخند پهن شیطونی رو صورتم نشست...چراکه نه یکم ما اینجا خوش بگڋرونیم...
نشستم وشروع کردم اسمشو صداکردن...چشماشو باز کردووقتی دیدمن نشستم سریه نشست...و باحالت و لحن خابالوش و چشمای بستش گفت:
-چرانشستی!!دراز بکش تب داری
بعددستشورو پیشونیم گذاشت تا تبم روبگیر،ابروشوبالا میندازه وچشماشو یکم بازمیکنه وگفت:
-نه آفرین حالت خوبه،حالاکه حالت خوبه بزار منم بخوابم.
بعد دراز کشیدو پتورو کشیدرو خودش
آروم کنارش دراز کشیدم وپتوروکنار خودم کشیدم سرموسمت گوشش بردم و گفتم:
-خانوم خابالو
-هوم
-خانوم جنگلی
سرشو سمتم برگردوندو با همون چشمای بسته گفت:
-توهم آقای گوریلی
وبعدسرشوبرخلافم گذاشت و پتورو روی سرش گذاشت.
آروم پتوروازسرش کشیدم و دوباره زیر گوشش گفتم:
-خانوم خابالو آقا گوریلع دلش آغوش شمارو میخواد.
اندفع با صدای آرومی که معلوم بود داره میره توخواب شیرینش گفت:
-آقاگوریلع میخوام بخوابم ازیتم نکن.
اخه من فدای اون گوریل گفتنات برم صداتومظلوم نکن دختر اوفففف،دستمورو بازوش گذاشتم و برگردوندمش سمت خودم ومحکم دوتا دستامو دورش کردم و به خودم فشارش میدادم که صداش دراومد.
آدین به این آغوش دلنبند آخه توکه نمی دونی سرنوشت قرار خورد کنه این آعوشارو
بزارین بهتربگم که
ماداریم گذشته رودوره می کنیم وگرنه سرنوشت خوردکردورفت
با ی لیوان آب روش ولی
با ی هـ...د روش
#mahi*-*
پارت۲۰
#نور
مامان آرزو: خیلی معذرت میخوام گلم،آدین وقتی حالش بد میشه هیچ کاری نمیتونه بکنه والا هروقت این چیزیش میشه غصتمون میگیره.
مامان:وا این چه حرفیه آزروجون، خودم دیدم تو عمق خوابه پسرم نگران باش مثل تخم چشمام مراقبشم.
دیگه حواصم به صحبتاشون نبود...آدین بالا خواب بود و اینجور که معلوم بود امشب اینجا می مونه...هم خوشحال شدم بابت موندنش هم حس خجالتی،نگرانی بهم دست دارد..
بعد از رفتن مهمون هاخواستم به سمت اتاقم برم کع باصدای مامان ایستادم:
-نور عزیزم اگه سختته می تونی بری اتاق مهمان.
ههه اتاق مهمان تازه یادش اومدع،برگشتم سمتش و گفتم:
-تازه یادت اومده مامان اونموقع که منو میبرد خونشون نگران نبودی اتاق مهمان منو میبرن یا اتاق پسرشون.
-نور من خانواده آدینُ میشناختم ،که با پدربزرگت مخالفت نکردم،خودت که میدونی من و آرزوجون باهم دوست چندسالع هستیم حتا"چند بار آدینو دیدم،دیدم که چقدرخوب پسرشو تربیت کرد وگرنه....
حرفشو قطع گردمو با بغض گفتم:
-حداقل میزاشتی کمی بزرگ میشدم،حسرت می خورم وقتی دوستام درمورد خانوادشون صحبت می کنن ومیگن چه کارهای که براشون می کنن.
به چشمایی که اشک جمع شده بود نگاه کردم و سریع به سمت اتاقم رفتم.
واردشدم و برق روروشن کردم نگام به آدینی که پتو رو انداخت بود و صورتش عرق کرده بود و قرمزشده بودو به خودش میلرزید کشیده شد.سریع به سمتش رفتم الهی فداتشم چرا اینجوری شدی،دستمورو پیشونیش گذاشتم حس کردم دستمورو خورشید گڋاشتم که انقدرداغِ.
دماسنج رو زیر گردنش گڋاشتم خیلی تب داشت...وشروع کردم به اوردن پایین تبش...به ساعت نگاه کردم ساعت ۳بود پس بگو چرا انقدر خستم...
#آدین
بااحساس تشنگی چشماموباز کردم به دوربرم نگاه کردم تو اتاق نور بودم،با احساس نفس کسی به سرم میخوره سرموسمتش کردم سرش رو بالشتم بود و ی دستشوکه پارچه خیسی برای اوردن پایین تبم در دست داشت رو روی پیشونی بودو دست دیگش روسینم بود.
چقدر میخوابه ناز میشه ولی دوس ندارم دلم میخواد همیشه سبزی چشماش منو ببینه...ی فکر شیطون به سرم زد...یاد اون شبی که پرتگاه بودیم و برگشتیم اوفتادم هروقت از خواب بیدارش کنی متوجه هیچی نیست...لبخند پهن شیطونی رو صورتم نشست...چراکه نه یکم ما اینجا خوش بگڋرونیم...
نشستم وشروع کردم اسمشو صداکردن...چشماشو باز کردووقتی دیدمن نشستم سریه نشست...و باحالت و لحن خابالوش و چشمای بستش گفت:
-چرانشستی!!دراز بکش تب داری
بعددستشورو پیشونیم گذاشت تا تبم روبگیر،ابروشوبالا میندازه وچشماشو یکم بازمیکنه وگفت:
-نه آفرین حالت خوبه،حالاکه حالت خوبه بزار منم بخوابم.
بعد دراز کشیدو پتورو کشیدرو خودش
آروم کنارش دراز کشیدم وپتوروکنار خودم کشیدم سرموسمت گوشش بردم و گفتم:
-خانوم خابالو
-هوم
-خانوم جنگلی
سرشو سمتم برگردوندو با همون چشمای بسته گفت:
-توهم آقای گوریلی
وبعدسرشوبرخلافم گذاشت و پتورو روی سرش گذاشت.
آروم پتوروازسرش کشیدم و دوباره زیر گوشش گفتم:
-خانوم خابالو آقا گوریلع دلش آغوش شمارو میخواد.
اندفع با صدای آرومی که معلوم بود داره میره توخواب شیرینش گفت:
-آقاگوریلع میخوام بخوابم ازیتم نکن.
اخه من فدای اون گوریل گفتنات برم صداتومظلوم نکن دختر اوفففف،دستمورو بازوش گذاشتم و برگردوندمش سمت خودم ومحکم دوتا دستامو دورش کردم و به خودم فشارش میدادم که صداش دراومد.
آدین به این آغوش دلنبند آخه توکه نمی دونی سرنوشت قرار خورد کنه این آعوشارو
بزارین بهتربگم که
ماداریم گذشته رودوره می کنیم وگرنه سرنوشت خوردکردورفت
با ی لیوان آب روش ولی
با ی هـ...د روش
#mahi*-*
۳.۶k
۰۸ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.