رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۳
مثل دیونه هاتواتاق راه میرفتم وفکرمیکردم.کدوم لباسوبپوشم؟...بایدخیلی خوشتیپ کنم؟..آره بایدوقتی نوردیدتم خیرم بمونع...خدادارم دیونع میشم چیک...
باشنیدن صدای بلنددرسرموسمت برگردوندم.
به سمتم اومد ویکی پس گردنی محکمی زد دستموروگردنم گذاشتم وبه اشکان نگاه کردم.
اشکان:خدایا به من صبربده..واسه ی جشن چیکار میکنع..
مثل دخترا نگرانع چی به پوشع.. خودت نمی دونی هرچی به پوشی بهت نمیاد باز انتظار داری دختر مردم عاشقت شع.
صدامومظلوم کردموگفتم:اشکان نمی دونی چه دردیع عاشق شدن.
اشکان:میدونم خوبشم میدونم،اول اون عاشق پیشع(منظورش ارسامِ)که یک دل نه صددل عاشق اون پرحرف شده(منظورش باراناِ)بعدش هرچی میشدوبع من میگفت ومنم شده بودم دامپزشک
سرحرفش پریدموگفتم:اون روانشناسع
اشکان:خا واسع شما دوتاحیوون شدم دامپزشک تاروانشناس.
جالا هم پاشو بریم ی فروشگای خوب میشناسم توپ
ی تیشرت سفید با کلای کپ گه برعکس گڋاشتع بودم پوشیدم وبااشکان سواربنزمشکیم شدیم.
باکلی سخت گیری بلخره ی خرید کردم ی کت تک سفید، شلوارسرمی،پیراهن سفید با خط های سرمی،کفشُ کروات ودستمال سینه قهوایی.
با اشکان سمت مغازه ای که لباس های زنانه داشت رفتیم،
مغازه ی شیکی بودووسایل قشنگی داشت فروشنده هاش دوتا دختری بودن که قیافه عملی داشتن،حالم بدمیشدتوصورت یکیشون نگاه میکردم لباش شلیه لب شتر بود.
سرموسمت اشکان بردموگفتم:
-هی میگم اشکان اون دخترع لبش شبیه لب شتر نیست.
دستموروقلبم گڋاشتم وباز سرموبه طرف اشکان خم کردموگفتم:
- آه خدای من بادیدن لبای شتریش قلبم به لرزش افتاد.
اشکان:پسراین که چیزی نیست اون یکیوبنگر کع من با نگیرنش جان سپردم.
ازطرزصحبت کردن اشکان خندم گرفته بودسرموسمت یکی دیگشون کردم وبا دیدن موهای قرمز،آرایش قرمزکه روی اون صورت چندشش نقاشی کرده بود که هیچ تراسی هم تشکیل داده بود تراس نبودکه اندازه کاخ سفیدی بود برای خودش،به اشکان نگاه کردم که داشت از خنده قرمزشده بود.
با اومدن لب شتری وکاخ سفید به سمتمون خودمون جمع جور کردم وخودمونوزدیم به تماشای لباسا،لب شتری سمتم اومدوبا صدای بسیار چندش گفت:
- سلاممم بفرمایدعزیزم کمکی ازدستم برمیاد؟
- سلام ی پیراهن بلند میخوام.
-اوم توچه سایزی میخواین و چه کسی؟
-خوب سایزشو نمی دونم ولی این به شماربطی نداره که واسه کی میخوام.
بااون لبای شتریشخنده ای سرداد ودستشوروی شونم گذاشتو گفت:خوب گلم چرا ناراحت میشی منظورم این بودکه...
پریدم سرحرفش وگفتم:برام مهم نیست منظورت چیه حالا هم ازجلوی چشمام بروکنار میخوام خریدکنم.
به هیچوجه خوشم نمیومد ی دختربهم بچسبه وازاون دهنش چیزای چرت وپرت بیادبیرون.
بادیدن ی پیراهن سفیدبلند لب خندرولبام تجسم این که تواون لباس ببینمش قلبموبه تپش مینداخت دیگه اگه زندشو میدیم چی به روزم میمود... خدامیدونع.
به اشکان نگاه کردم بااخم داشت جواب اون کاخ سفیدومیداداونم هی دستی توی موهاش مینداخت یا بالباش ورمیرفت آفرین بلدبود ولی نمی دونست اینکاراروی اشکان تاثیری نداره،خیلی دلم میخوادبدونم دختری که اشکان برای ازدواج انتخاب میکنع کیه،ولی متسفانه کسی پیدانمیشه این داداشِ ماروعاشق خودش کنع.
خریدامونوکردیم وبه سمت خونه حرکت کردیم توی راه کلی برنامه برای تولدنورچیدم میخوام اون شب نه تنها نور ی سال به سال هاش اضافه میشه میخوام ی شب فوق العاده رویایی دداشته باشه.
#mahi^-^
پارت۲۳
مثل دیونه هاتواتاق راه میرفتم وفکرمیکردم.کدوم لباسوبپوشم؟...بایدخیلی خوشتیپ کنم؟..آره بایدوقتی نوردیدتم خیرم بمونع...خدادارم دیونع میشم چیک...
باشنیدن صدای بلنددرسرموسمت برگردوندم.
به سمتم اومد ویکی پس گردنی محکمی زد دستموروگردنم گذاشتم وبه اشکان نگاه کردم.
اشکان:خدایا به من صبربده..واسه ی جشن چیکار میکنع..
مثل دخترا نگرانع چی به پوشع.. خودت نمی دونی هرچی به پوشی بهت نمیاد باز انتظار داری دختر مردم عاشقت شع.
صدامومظلوم کردموگفتم:اشکان نمی دونی چه دردیع عاشق شدن.
اشکان:میدونم خوبشم میدونم،اول اون عاشق پیشع(منظورش ارسامِ)که یک دل نه صددل عاشق اون پرحرف شده(منظورش باراناِ)بعدش هرچی میشدوبع من میگفت ومنم شده بودم دامپزشک
سرحرفش پریدموگفتم:اون روانشناسع
اشکان:خا واسع شما دوتاحیوون شدم دامپزشک تاروانشناس.
جالا هم پاشو بریم ی فروشگای خوب میشناسم توپ
ی تیشرت سفید با کلای کپ گه برعکس گڋاشتع بودم پوشیدم وبااشکان سواربنزمشکیم شدیم.
باکلی سخت گیری بلخره ی خرید کردم ی کت تک سفید، شلوارسرمی،پیراهن سفید با خط های سرمی،کفشُ کروات ودستمال سینه قهوایی.
با اشکان سمت مغازه ای که لباس های زنانه داشت رفتیم،
مغازه ی شیکی بودووسایل قشنگی داشت فروشنده هاش دوتا دختری بودن که قیافه عملی داشتن،حالم بدمیشدتوصورت یکیشون نگاه میکردم لباش شلیه لب شتر بود.
سرموسمت اشکان بردموگفتم:
-هی میگم اشکان اون دخترع لبش شبیه لب شتر نیست.
دستموروقلبم گڋاشتم وباز سرموبه طرف اشکان خم کردموگفتم:
- آه خدای من بادیدن لبای شتریش قلبم به لرزش افتاد.
اشکان:پسراین که چیزی نیست اون یکیوبنگر کع من با نگیرنش جان سپردم.
ازطرزصحبت کردن اشکان خندم گرفته بودسرموسمت یکی دیگشون کردم وبا دیدن موهای قرمز،آرایش قرمزکه روی اون صورت چندشش نقاشی کرده بود که هیچ تراسی هم تشکیل داده بود تراس نبودکه اندازه کاخ سفیدی بود برای خودش،به اشکان نگاه کردم که داشت از خنده قرمزشده بود.
با اومدن لب شتری وکاخ سفید به سمتمون خودمون جمع جور کردم وخودمونوزدیم به تماشای لباسا،لب شتری سمتم اومدوبا صدای بسیار چندش گفت:
- سلاممم بفرمایدعزیزم کمکی ازدستم برمیاد؟
- سلام ی پیراهن بلند میخوام.
-اوم توچه سایزی میخواین و چه کسی؟
-خوب سایزشو نمی دونم ولی این به شماربطی نداره که واسه کی میخوام.
بااون لبای شتریشخنده ای سرداد ودستشوروی شونم گذاشتو گفت:خوب گلم چرا ناراحت میشی منظورم این بودکه...
پریدم سرحرفش وگفتم:برام مهم نیست منظورت چیه حالا هم ازجلوی چشمام بروکنار میخوام خریدکنم.
به هیچوجه خوشم نمیومد ی دختربهم بچسبه وازاون دهنش چیزای چرت وپرت بیادبیرون.
بادیدن ی پیراهن سفیدبلند لب خندرولبام تجسم این که تواون لباس ببینمش قلبموبه تپش مینداخت دیگه اگه زندشو میدیم چی به روزم میمود... خدامیدونع.
به اشکان نگاه کردم بااخم داشت جواب اون کاخ سفیدومیداداونم هی دستی توی موهاش مینداخت یا بالباش ورمیرفت آفرین بلدبود ولی نمی دونست اینکاراروی اشکان تاثیری نداره،خیلی دلم میخوادبدونم دختری که اشکان برای ازدواج انتخاب میکنع کیه،ولی متسفانه کسی پیدانمیشه این داداشِ ماروعاشق خودش کنع.
خریدامونوکردیم وبه سمت خونه حرکت کردیم توی راه کلی برنامه برای تولدنورچیدم میخوام اون شب نه تنها نور ی سال به سال هاش اضافه میشه میخوام ی شب فوق العاده رویایی دداشته باشه.
#mahi^-^
۲.۷k
۱۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.