پارت ۱۰۶ : سکوت بدی تموم اتاق و گرفته بود .
پارت ۱۰۶ : سکوت بدی تموم اتاق و گرفته بود .
رفتم تو حال .
هیچ کس نبود . سرم درد داشت .
رو مبل نشستم .
به خودم فکر کردم . سنگین بودم .
گردنم خیلی درد داشت . دیگه حالم از خودم به هم میخوره . اینقدر لاغر شده بودم که خودم خودمو نشناختم .
همش دارم گریه میکنم و دوباره به تنهایی رفتم . بهشون عادت کرده بودم نمی تونستم بهشون فکر نکنم همش ذهنم درگیره .
تو فیلم ها نشون میدن زنه خودشو میکشه دلیل بر این میشه که منم خودمو بکشم .
چرا باید اینطوری میشد ؟؟؟؟ دلم برای بغل کردن جونگ کوک و لبخند زدن وی و بوسه های جیمین تنگ شده .
چرا ازم دوری میکنن . فقط اومدن بهم ضربه زدن و رفتن .
چقدر بی معرفت . ولی جیهوپ گفت ما این قدر بی معرفت نیستیم که منی که بهشون اعتماد کردن و خراب کنن .
باور کردم .
دلم تنگ بود . دلم برای روز های شادم تنگ شده .
نگاه های مهربون .
خونه بهم آرامش میداد.
روی مبل اروم دراز کشیدم .
فیلم های توی گوشیم و دیدم . روزی که تولد وی بود . برف شادی . خوشحالی
عکس هایی که با جونگ کوک گرفتم و در آخر صدای ضبط صدای خودم که میگم اگه بی تی اس یک لحظه از من جدا شه من تا اخر عمر حسرت میخورم چرا چون اونها به همه عشق ورزیدن بدون اینکه بفهمن اونها از من محافظت کردن تا من صدمه نبینم واقعا بی تی اس نبود کی زندگی داشت .
دیگه قطع کردم .
ععععشششققق
این عشق لعنتی بدجوری همه چیو درست و بعد بد خراب میکنه .
عشق مثل کبریت سالمه که با کبریت سالم دوست میشن ولی وقتی روشنشون میکنی سریع خاموش میشن
امروز میخوام به خودم فکر کنم به اتفاقای خوب فکر کنم .
روز های عجیب دوست دارم .
شاید اگه اونا این کارو کردن من خیلی عصبی بشم ولی از ته دلم هنوز دوستشون دارم .
هیچ کس درکم نکرده پس دیگه برام مهم نیست.
دلم میخواد فریاد بزنم داد بزنم دلم و خالی کنم از این بلا ها .
ولی نمیشه .
باید تو خونه ساکت موند تا کسی متوجه نشه .
سه هفته به همین سکوت گذشت و نمیزاشتم کسی تو خونه بیاد ..
اینقدر اذیت میکنن تا اگه رفتن بیرون دیگه بر نگردن.
نه جیهوپ اومد نه شوگا .
فکر کردن من احمقم نمیفهمم بعضی از روزا جونگ کوک یا وی میان پیشم .
میشه از بوی عطرشون فهمید .
خسته شدم اینقدر گریه بسته بسسسستته خسته شدم .
حالم خوب شد سر خودم داد میزدم و خودمو دعوا میکردم آروم شدم ولی از نظر روانی هنوز دیوانه بودم .
شبا با زور قرص میخوابیدم . با وحشت بیدار میشم .
میترسم یکی از پشت بهم دست بزنه و هیچ چیزی برام امن نبود .
خیلی نمی تونستم تمرکز کنم چون فکرم درگیر بود .
باید خوب میشدم ولی چطوری !!!!!
رفتم تو حال .
هیچ کس نبود . سرم درد داشت .
رو مبل نشستم .
به خودم فکر کردم . سنگین بودم .
گردنم خیلی درد داشت . دیگه حالم از خودم به هم میخوره . اینقدر لاغر شده بودم که خودم خودمو نشناختم .
همش دارم گریه میکنم و دوباره به تنهایی رفتم . بهشون عادت کرده بودم نمی تونستم بهشون فکر نکنم همش ذهنم درگیره .
تو فیلم ها نشون میدن زنه خودشو میکشه دلیل بر این میشه که منم خودمو بکشم .
چرا باید اینطوری میشد ؟؟؟؟ دلم برای بغل کردن جونگ کوک و لبخند زدن وی و بوسه های جیمین تنگ شده .
چرا ازم دوری میکنن . فقط اومدن بهم ضربه زدن و رفتن .
چقدر بی معرفت . ولی جیهوپ گفت ما این قدر بی معرفت نیستیم که منی که بهشون اعتماد کردن و خراب کنن .
باور کردم .
دلم تنگ بود . دلم برای روز های شادم تنگ شده .
نگاه های مهربون .
خونه بهم آرامش میداد.
روی مبل اروم دراز کشیدم .
فیلم های توی گوشیم و دیدم . روزی که تولد وی بود . برف شادی . خوشحالی
عکس هایی که با جونگ کوک گرفتم و در آخر صدای ضبط صدای خودم که میگم اگه بی تی اس یک لحظه از من جدا شه من تا اخر عمر حسرت میخورم چرا چون اونها به همه عشق ورزیدن بدون اینکه بفهمن اونها از من محافظت کردن تا من صدمه نبینم واقعا بی تی اس نبود کی زندگی داشت .
دیگه قطع کردم .
ععععشششققق
این عشق لعنتی بدجوری همه چیو درست و بعد بد خراب میکنه .
عشق مثل کبریت سالمه که با کبریت سالم دوست میشن ولی وقتی روشنشون میکنی سریع خاموش میشن
امروز میخوام به خودم فکر کنم به اتفاقای خوب فکر کنم .
روز های عجیب دوست دارم .
شاید اگه اونا این کارو کردن من خیلی عصبی بشم ولی از ته دلم هنوز دوستشون دارم .
هیچ کس درکم نکرده پس دیگه برام مهم نیست.
دلم میخواد فریاد بزنم داد بزنم دلم و خالی کنم از این بلا ها .
ولی نمیشه .
باید تو خونه ساکت موند تا کسی متوجه نشه .
سه هفته به همین سکوت گذشت و نمیزاشتم کسی تو خونه بیاد ..
اینقدر اذیت میکنن تا اگه رفتن بیرون دیگه بر نگردن.
نه جیهوپ اومد نه شوگا .
فکر کردن من احمقم نمیفهمم بعضی از روزا جونگ کوک یا وی میان پیشم .
میشه از بوی عطرشون فهمید .
خسته شدم اینقدر گریه بسته بسسسستته خسته شدم .
حالم خوب شد سر خودم داد میزدم و خودمو دعوا میکردم آروم شدم ولی از نظر روانی هنوز دیوانه بودم .
شبا با زور قرص میخوابیدم . با وحشت بیدار میشم .
میترسم یکی از پشت بهم دست بزنه و هیچ چیزی برام امن نبود .
خیلی نمی تونستم تمرکز کنم چون فکرم درگیر بود .
باید خوب میشدم ولی چطوری !!!!!
۴۸.۹k
۱۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.