پارت ۱۰۴ : خوابیدم .
پارت ۱۰۴ : خوابیدم .
انگار که قبل از این اتفاق بود . منو میبردن اون ور و بهم حقیقتی رو نشون میدادن .
بی تی اس دور هم بودن داشتم گوش میدادم که چی میگن . چیییی!!!
اونا همچین نقشه ای کشیدن .
از خواب پریدم . آنیکا کنارم بود گفت : نایکا خوبی جیغ میزدی .
دیگه اشکی نداشتم که بریزه . عرق کرده بودم .
دوباره آشفته بودم . گریه کردم .
بلند گفتم : برو بیرون فقط برووو .
دیگه آرامش نداشتم . اونا نقشه کشیدن . اونا ادمای کثیفین من چطوری متوجه نشدم .
رفتم بیرون . آنیکا روی مبل نشسته بود .
من تونستم خودم و آروم کنم ولی انگار دیروز این اتفاق افتاده بود .
بدن درد شدیدی داشتم نسبت به همه سرد بودم سرد تر از همیشه .
بدن دردم دیونم کرد . چند تا قرص ریختم تو دهنم و آب خوردم .
روی میز گذاشتم . بله !! این منم سکوتی یک دفعه همه جا رو گرفت . هیچی نمیشنیدم .
صدای قلبم و شنیدم که میزد . هنوز میزنه .
بعد این همه دردسر بازم کم نمیاره و مثل همیشه می تپه . چشمام و بستم .
اشک هام ریخت . انگار که خدا بغلم کرد .
اون امیدی که نداشتم و بهم داد . اولین بار تو این لحظه منو بغل کرد خدا و رفت بعدش .
اشک تو چشمام حلقه زد و باعث شد جلوم و نبینم .
پلک زدم و اشکام ریخت .
آنیکا بهش خیلی زنگ میزدن و هی میگفتن کجایی بهش گفتم : انیکا برو ...... نمیخواد به خاطر من انقدر ضربه بخوری انیکا : نه این چه من : برو .
درو بست گریه کردم و گفتم : تنهام بزارین و برین .
روی مبل دراز کشیدم .
ساعت شیش بود .
یک لباس سفید آستین بلند پوشیدم که کبودی ها دیده نشه و با یک شلوار سیاه .
موهام و از پشت بستم و گردنبندی که همیشه روی گردنم بود ولی از اون شب اون توی گردنم نبود .
طلا بود .
زنگ خونه رو زدن . با تعجب به در نگا کردم . رفتم سمت در و درو باز کردم .
جیهوپ بود . سلام کرد منم سلام کردم و گفتم بیاد تو .
( جیهوپ )
اون هفته که دیدمش حالش اصلا خوب نبود ولی الان بهتر بود اگه بهش نزدیک شم جیغ نمی زنه .
اون واقعا دختر قوی بود ولی معلوم بود که خیلی ناراحته .
میخواست مثل همیشه باشه ولی ناخودآگاه خودشو عقب میکشید .
توی آشپز خونه داشت غذا درست میکرد .
بهش نگا کردم .
خواستم برم اشپز خونه که رو اپن بسته های قرص بود .معلوم بود بیشتر از پنج تا قرص آرام بخش خورده .
چقدر بهش فشار اومده که پنج تا اونو آروم نگه میداره .
ما چیکار کردیم . چی میشد من نمیخوابیدم . چی میشد اگه حواسم بیشتر بهش بود .
ظرف هارو براش شوستم که گفتم : نایکا نگام کن .
نگام کرد زیر چشم چپش کبود بود . خواستم انگشتم و روی کبودی بکشم که سرشو کمی برد عقب .
حرف دلم و بهش زدم گفتم : نایکا از دستمون دلخوری دلخور باش ولی ما اینقدر بی معرفت نیستیم که با دختری مثل تو که به ما پناه آورده اینکار و کنیم نشستم رو زمین و گریه کردم .
انگار که قبل از این اتفاق بود . منو میبردن اون ور و بهم حقیقتی رو نشون میدادن .
بی تی اس دور هم بودن داشتم گوش میدادم که چی میگن . چیییی!!!
اونا همچین نقشه ای کشیدن .
از خواب پریدم . آنیکا کنارم بود گفت : نایکا خوبی جیغ میزدی .
دیگه اشکی نداشتم که بریزه . عرق کرده بودم .
دوباره آشفته بودم . گریه کردم .
بلند گفتم : برو بیرون فقط برووو .
دیگه آرامش نداشتم . اونا نقشه کشیدن . اونا ادمای کثیفین من چطوری متوجه نشدم .
رفتم بیرون . آنیکا روی مبل نشسته بود .
من تونستم خودم و آروم کنم ولی انگار دیروز این اتفاق افتاده بود .
بدن درد شدیدی داشتم نسبت به همه سرد بودم سرد تر از همیشه .
بدن دردم دیونم کرد . چند تا قرص ریختم تو دهنم و آب خوردم .
روی میز گذاشتم . بله !! این منم سکوتی یک دفعه همه جا رو گرفت . هیچی نمیشنیدم .
صدای قلبم و شنیدم که میزد . هنوز میزنه .
بعد این همه دردسر بازم کم نمیاره و مثل همیشه می تپه . چشمام و بستم .
اشک هام ریخت . انگار که خدا بغلم کرد .
اون امیدی که نداشتم و بهم داد . اولین بار تو این لحظه منو بغل کرد خدا و رفت بعدش .
اشک تو چشمام حلقه زد و باعث شد جلوم و نبینم .
پلک زدم و اشکام ریخت .
آنیکا بهش خیلی زنگ میزدن و هی میگفتن کجایی بهش گفتم : انیکا برو ...... نمیخواد به خاطر من انقدر ضربه بخوری انیکا : نه این چه من : برو .
درو بست گریه کردم و گفتم : تنهام بزارین و برین .
روی مبل دراز کشیدم .
ساعت شیش بود .
یک لباس سفید آستین بلند پوشیدم که کبودی ها دیده نشه و با یک شلوار سیاه .
موهام و از پشت بستم و گردنبندی که همیشه روی گردنم بود ولی از اون شب اون توی گردنم نبود .
طلا بود .
زنگ خونه رو زدن . با تعجب به در نگا کردم . رفتم سمت در و درو باز کردم .
جیهوپ بود . سلام کرد منم سلام کردم و گفتم بیاد تو .
( جیهوپ )
اون هفته که دیدمش حالش اصلا خوب نبود ولی الان بهتر بود اگه بهش نزدیک شم جیغ نمی زنه .
اون واقعا دختر قوی بود ولی معلوم بود که خیلی ناراحته .
میخواست مثل همیشه باشه ولی ناخودآگاه خودشو عقب میکشید .
توی آشپز خونه داشت غذا درست میکرد .
بهش نگا کردم .
خواستم برم اشپز خونه که رو اپن بسته های قرص بود .معلوم بود بیشتر از پنج تا قرص آرام بخش خورده .
چقدر بهش فشار اومده که پنج تا اونو آروم نگه میداره .
ما چیکار کردیم . چی میشد من نمیخوابیدم . چی میشد اگه حواسم بیشتر بهش بود .
ظرف هارو براش شوستم که گفتم : نایکا نگام کن .
نگام کرد زیر چشم چپش کبود بود . خواستم انگشتم و روی کبودی بکشم که سرشو کمی برد عقب .
حرف دلم و بهش زدم گفتم : نایکا از دستمون دلخوری دلخور باش ولی ما اینقدر بی معرفت نیستیم که با دختری مثل تو که به ما پناه آورده اینکار و کنیم نشستم رو زمین و گریه کردم .
۴۶.۹k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.