𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
تو کارم غرق شده بودم....
_پرش زمانی_
این چن روز جدا کار کردم. دنده هام زده بیرون باید بیشتر ب خدم برسم ولی کب اهمیت میده؟ هرچند ک امروز از خجالت شکمم درومدم و وقتی که داشتن برای اومدن پادشاه حیوون قربونی میکردن یواشکی رفتم و هرچی خون تو بدنش بود خوردم. دلم میخواد بدونم ممکنه تو این جمع کسی مث من باشه؟ یه دورگه ی رها شده..... کسی که واقعیتشو مخفی میکنه کسی که نه میتونه گریه کنه ن بخنده. کسی که ب ستوه اومده و کسی نداره براش غر بزنه. ای کاش میدونستم بابا کجاس اینجوری منم میتونستم ی چی بهش بگم. نمیدونم اگه میتونستم چی بهش میگفتم ولی حرفایی که میخوام بهش بزنم خیلی زیاده و نه من حال دارم اونقدر بنویسم نه اون حال داره اونقدر بخونه. پس بیخیال.......
صدای شیپور بعضی وقتا از یه جای دور میاد و قط میشه ولی اینبار صداش نزدیکه خیلی نزدیک.
دوروبرم خالیه. انبوه جمعیتو میبینم ک ی جا متراکم شدن. ب سمت مرکز گرد اومدن مردم میدوئم و با کنجکاوی از پشتشون پا بلندی می کنم ک ببینم اون جلو چ خبره
ی کالسکه بزرگ، تجملات، طلایی که چشم رو میزنه و شیپوری ک پرده گوش رو پاره میکنه. لحظه ای سکوت.... و بعدش کل سیل وراجی های مداوم از اول شروع ب طغیان میکنه. جلو یک نفر با یونیفورم سلطنتی و قد کوتاه چیزی میگه ولی صداش قابل شنیدن نی.
صداشو صاف میکنه و جمعیت آروم آروم بی صدا میشه.
«احترام بزارید حاکم سرزمین آفتابگردان این بار برای چوسوک ب ده شما افتخار داده. پیشکش هارو به عنوان قدردانی از این افتخار تقدیم کنید»
همه صف میشن و هرکی ی چیزی تحویل میده....
ادامه دارد....
تو کارم غرق شده بودم....
_پرش زمانی_
این چن روز جدا کار کردم. دنده هام زده بیرون باید بیشتر ب خدم برسم ولی کب اهمیت میده؟ هرچند ک امروز از خجالت شکمم درومدم و وقتی که داشتن برای اومدن پادشاه حیوون قربونی میکردن یواشکی رفتم و هرچی خون تو بدنش بود خوردم. دلم میخواد بدونم ممکنه تو این جمع کسی مث من باشه؟ یه دورگه ی رها شده..... کسی که واقعیتشو مخفی میکنه کسی که نه میتونه گریه کنه ن بخنده. کسی که ب ستوه اومده و کسی نداره براش غر بزنه. ای کاش میدونستم بابا کجاس اینجوری منم میتونستم ی چی بهش بگم. نمیدونم اگه میتونستم چی بهش میگفتم ولی حرفایی که میخوام بهش بزنم خیلی زیاده و نه من حال دارم اونقدر بنویسم نه اون حال داره اونقدر بخونه. پس بیخیال.......
صدای شیپور بعضی وقتا از یه جای دور میاد و قط میشه ولی اینبار صداش نزدیکه خیلی نزدیک.
دوروبرم خالیه. انبوه جمعیتو میبینم ک ی جا متراکم شدن. ب سمت مرکز گرد اومدن مردم میدوئم و با کنجکاوی از پشتشون پا بلندی می کنم ک ببینم اون جلو چ خبره
ی کالسکه بزرگ، تجملات، طلایی که چشم رو میزنه و شیپوری ک پرده گوش رو پاره میکنه. لحظه ای سکوت.... و بعدش کل سیل وراجی های مداوم از اول شروع ب طغیان میکنه. جلو یک نفر با یونیفورم سلطنتی و قد کوتاه چیزی میگه ولی صداش قابل شنیدن نی.
صداشو صاف میکنه و جمعیت آروم آروم بی صدا میشه.
«احترام بزارید حاکم سرزمین آفتابگردان این بار برای چوسوک ب ده شما افتخار داده. پیشکش هارو به عنوان قدردانی از این افتخار تقدیم کنید»
همه صف میشن و هرکی ی چیزی تحویل میده....
ادامه دارد....
۳.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.