𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
اگه فقط ب یدونه از نامه ها دست پیدا کنن ملتفت میشن که من خوناشامم....
از خیرم نمیگذرن. بلاخره یکی از ماها بود که پسرشونو کشت.
من که نبودم🤷خیلی وقته طعم خونو نچشیدم. شانس آوردم که بابام آدمه مگرنه منم میکشتن. دورگه بودنم باعث میشد تو بچگی مسخرم کنن ولی الان بدردم میخوره چون درواقع میتونم هرچی که باشه رو بخورم و تو آفتاب دووم بیارم.
دلم نمیخواد خاطره ای زنده شه. دلم نمیخواد بخواطر مرگ مادرم از شدت گریه بیهوش شم(دوباره). هنوز تو اتاقمم. علوفه هارو دوباره میریزم رو قالیچه تا زیاد معلوم نباشه بعدم میشینم رو تختم که از سنگ راسخ تره. یه نگاه کوتاه و تصادفی به تقویم میندازم که یهو ی چیزی نظرمو ب خدش جلب میکنه امروز آخرین روز ماه بود، آخرین روز سپتامبر این یعنی...........
۴ روز دیگه چوسوکه و من آماده نیستم. هرچند که اندرسونا هیچوقت تو هیچ جشنی شرکت نمیکنن ولی وهله چوسوک که میشه باید یعالمه گندم درو کرده باشم. سریع میزنم بیرون و داس و برمی دارم آفتاب داره خداحافظی میکنه و اخرین ذرات نورشو روی ابر ها میپاچه و آسمونو به رنگ نارنجی در میاره.
تا آخرین لحظه هایی که نور تو آسمون هست و حتی تا آخرین لحظه که خورشید سو سو میزنه کار میکنم و خسته و کوفته برمیگردم اتاقم.....
ادامه دارد.....
اگه فقط ب یدونه از نامه ها دست پیدا کنن ملتفت میشن که من خوناشامم....
از خیرم نمیگذرن. بلاخره یکی از ماها بود که پسرشونو کشت.
من که نبودم🤷خیلی وقته طعم خونو نچشیدم. شانس آوردم که بابام آدمه مگرنه منم میکشتن. دورگه بودنم باعث میشد تو بچگی مسخرم کنن ولی الان بدردم میخوره چون درواقع میتونم هرچی که باشه رو بخورم و تو آفتاب دووم بیارم.
دلم نمیخواد خاطره ای زنده شه. دلم نمیخواد بخواطر مرگ مادرم از شدت گریه بیهوش شم(دوباره). هنوز تو اتاقمم. علوفه هارو دوباره میریزم رو قالیچه تا زیاد معلوم نباشه بعدم میشینم رو تختم که از سنگ راسخ تره. یه نگاه کوتاه و تصادفی به تقویم میندازم که یهو ی چیزی نظرمو ب خدش جلب میکنه امروز آخرین روز ماه بود، آخرین روز سپتامبر این یعنی...........
۴ روز دیگه چوسوکه و من آماده نیستم. هرچند که اندرسونا هیچوقت تو هیچ جشنی شرکت نمیکنن ولی وهله چوسوک که میشه باید یعالمه گندم درو کرده باشم. سریع میزنم بیرون و داس و برمی دارم آفتاب داره خداحافظی میکنه و اخرین ذرات نورشو روی ابر ها میپاچه و آسمونو به رنگ نارنجی در میاره.
تا آخرین لحظه هایی که نور تو آسمون هست و حتی تا آخرین لحظه که خورشید سو سو میزنه کار میکنم و خسته و کوفته برمیگردم اتاقم.....
ادامه دارد.....
۱.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.