P18
منو برد توی اتاق خودش و در رو محکم پشت سرش بست بعدم دستم رو گرفت و روی تخت نشوندم
تهیونگ : ا/ت میگم چطوره تا ناهار اینجا بمونی
ا/ت : اینجا ؟
تهیونگ : اره توی اتاق من
ا/ت : تهیونگ
تهیونگ : هوم ؟
ا/ت : چی در گوش لی هون گفتی ....... که من نشنیدم
تهیونگ : چیز خاصی نبود
با این حرفش گوشه لباسش رو گرفتم و چندبار کشیدم که یعنی بهم بگو ، نگاهی بهم کرد و نفس عمیقی کشید و اروم گفت : خب راجب اتفاق اون شب بود
حدس زدم باید کدوم شب رو بگه اما درست مطمئن نبودم که حدسم درسته یا نه برای همین با تعجب پرسیدم : کدوم شب ؟
تهیونگ : حیاط پشت
با جرقه ای که توی مغزم خورد فهمیدم که دقیقا داره راجب چی حرف میزنه اما چیزی نگفتم و کنجکاو منتظر ادامه حرفش موندم .
تهیونگ : اون شب اونا داشتن برای یکی قلدری میکردن راحت تر بخوام بگم داشتن دعوا میکردن
ا/ت : چرا ؟
تهیونگ : چون لی هون همیشه از هیون بدش میومد
ا/ت : هیون کیه ؟
تهیونگ : همون پسری که صدای فریاداش باعث توهم بری حیاط پشت
با تعجبی که توی چهرم موج میزد و چشای گرد شدم پرسیدم : تو .... تو از کجا میدونی ؟
تهیونگ : از پنجره اتاق همه چی رو دیدم
نمیدونم چرا اما یکدفعه با لحن تندی گفتم : پس حتما تو لوشون دادی
برگشت و رو به روم نشست و گفت : چرا باید اینکارو بکنم ؟
تهیونگ : ا/ت میگم چطوره تا ناهار اینجا بمونی
ا/ت : اینجا ؟
تهیونگ : اره توی اتاق من
ا/ت : تهیونگ
تهیونگ : هوم ؟
ا/ت : چی در گوش لی هون گفتی ....... که من نشنیدم
تهیونگ : چیز خاصی نبود
با این حرفش گوشه لباسش رو گرفتم و چندبار کشیدم که یعنی بهم بگو ، نگاهی بهم کرد و نفس عمیقی کشید و اروم گفت : خب راجب اتفاق اون شب بود
حدس زدم باید کدوم شب رو بگه اما درست مطمئن نبودم که حدسم درسته یا نه برای همین با تعجب پرسیدم : کدوم شب ؟
تهیونگ : حیاط پشت
با جرقه ای که توی مغزم خورد فهمیدم که دقیقا داره راجب چی حرف میزنه اما چیزی نگفتم و کنجکاو منتظر ادامه حرفش موندم .
تهیونگ : اون شب اونا داشتن برای یکی قلدری میکردن راحت تر بخوام بگم داشتن دعوا میکردن
ا/ت : چرا ؟
تهیونگ : چون لی هون همیشه از هیون بدش میومد
ا/ت : هیون کیه ؟
تهیونگ : همون پسری که صدای فریاداش باعث توهم بری حیاط پشت
با تعجبی که توی چهرم موج میزد و چشای گرد شدم پرسیدم : تو .... تو از کجا میدونی ؟
تهیونگ : از پنجره اتاق همه چی رو دیدم
نمیدونم چرا اما یکدفعه با لحن تندی گفتم : پس حتما تو لوشون دادی
برگشت و رو به روم نشست و گفت : چرا باید اینکارو بکنم ؟
۵.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.