سختی
سختی
քǟʀȶ : ⁵¹
لوهان : هی هی! آروم باشید؛ الان باید ازم تشکر کنید که اینارو میدونم چون اگه من نبودم ...
دوباره مکث کرد و اینبار به سمت شرابای سهون به راه افتاد.
اون آلفای جذاب همیشه چندتایی برای خودش نگه میداشت .
سهون : اون دهن خوشگلتو باز میکنی یا اینکار هم باید من بکنم؟
از بین دندوناش غرید ولی این تغییری توی حال اون بتا ایجاد نکرد .
لوهان : من میدونستم که اونا میان سراغ جونگکوک و همچنین میدونستم که ممکنه چه نقشه ای بکشن، خب به هرحال من یه بتام و بتا ها باهوشن رو برگردوند و پوزخند زد.
لوهان : برای همین خودم رو زود رسوندم و قبل از اینکه اون نیمه امگای توی اتاق تهیونگ چیزی بگه همه چیز رو براش توضیح دادم.
***
قبل از اینکه جونگکوک از خواب بیدار بشه بیرون زد.
باید به مسائل دیشب رسیدگی میکرد. خوشحال بود که لوهان به موقع رسیده و نجاتشون داده هرچند هنوز هم نمیتونست بهش اعتماد کنه ولی حداقل اینبار نجاتشون داده بود .
به محض رسیدن به اتاقش دستور داد که همه برای صبحانه حاضر باشن.حرفای مهمی داشت !
***
هرچند که به خاطر شب قبل حسابی خسته بود ولی میدونست که اوضاع
هنوزم خوب نیست و باید بلند بشه.
هرچقدر تلاش میکرد چهره لوهانو از جلوی چشماش کنار بزنه اما بازم
نمیتونست.
میترسید بازم خام لبخند و بوسه های اون بتای عوضی بشه .
حتی دیشب هم قبل رفتن به زور بوسیده بودش .
سرشو به دو طرف تکون داد تا بتونه از فکرش بیرون بیاد .
سریع لباسای تماما مشکیشو به تن کرد و به سمت در رفت .
***
طبق خواسته اش همه از جمله جونگکوک جمع شده بودن .
اول اجازه داد تا همه صبحانه بخورن و بعد طبق معمول روی جایگاه مخصوص خودش روی سنگا رفت.
_ خوب گوش کنید... میدونم همتون از قتلی که دیشب اتفاق افتاد، خبر دارید !
نگاهی به چهره جونگکوک کرد تا عکس العملشو ببینه و طبق انتظارش
ترس و اضطراب رو تشخیص داد .
سهون درسته که دلیل این قتل مشخص نیست ...
دروغ میگفت؛ همه چیز روشن بود ولی نمیخواست با گفتنش اوضاع رو بدتر
کنه .
ادامه دارد...
քǟʀȶ : ⁵¹
لوهان : هی هی! آروم باشید؛ الان باید ازم تشکر کنید که اینارو میدونم چون اگه من نبودم ...
دوباره مکث کرد و اینبار به سمت شرابای سهون به راه افتاد.
اون آلفای جذاب همیشه چندتایی برای خودش نگه میداشت .
سهون : اون دهن خوشگلتو باز میکنی یا اینکار هم باید من بکنم؟
از بین دندوناش غرید ولی این تغییری توی حال اون بتا ایجاد نکرد .
لوهان : من میدونستم که اونا میان سراغ جونگکوک و همچنین میدونستم که ممکنه چه نقشه ای بکشن، خب به هرحال من یه بتام و بتا ها باهوشن رو برگردوند و پوزخند زد.
لوهان : برای همین خودم رو زود رسوندم و قبل از اینکه اون نیمه امگای توی اتاق تهیونگ چیزی بگه همه چیز رو براش توضیح دادم.
***
قبل از اینکه جونگکوک از خواب بیدار بشه بیرون زد.
باید به مسائل دیشب رسیدگی میکرد. خوشحال بود که لوهان به موقع رسیده و نجاتشون داده هرچند هنوز هم نمیتونست بهش اعتماد کنه ولی حداقل اینبار نجاتشون داده بود .
به محض رسیدن به اتاقش دستور داد که همه برای صبحانه حاضر باشن.حرفای مهمی داشت !
***
هرچند که به خاطر شب قبل حسابی خسته بود ولی میدونست که اوضاع
هنوزم خوب نیست و باید بلند بشه.
هرچقدر تلاش میکرد چهره لوهانو از جلوی چشماش کنار بزنه اما بازم
نمیتونست.
میترسید بازم خام لبخند و بوسه های اون بتای عوضی بشه .
حتی دیشب هم قبل رفتن به زور بوسیده بودش .
سرشو به دو طرف تکون داد تا بتونه از فکرش بیرون بیاد .
سریع لباسای تماما مشکیشو به تن کرد و به سمت در رفت .
***
طبق خواسته اش همه از جمله جونگکوک جمع شده بودن .
اول اجازه داد تا همه صبحانه بخورن و بعد طبق معمول روی جایگاه مخصوص خودش روی سنگا رفت.
_ خوب گوش کنید... میدونم همتون از قتلی که دیشب اتفاق افتاد، خبر دارید !
نگاهی به چهره جونگکوک کرد تا عکس العملشو ببینه و طبق انتظارش
ترس و اضطراب رو تشخیص داد .
سهون درسته که دلیل این قتل مشخص نیست ...
دروغ میگفت؛ همه چیز روشن بود ولی نمیخواست با گفتنش اوضاع رو بدتر
کنه .
ادامه دارد...
۳.۱k
۲۱ دی ۱۴۰۳