★سختی★
★سختی★
پارت ۵۰...
کنارش دراز کشید و خودشو از پشت به پسر کوچیکتر رسوند.
هنوزم میتونست کمی از اون بوی شیرین رو حس کنه.
بویی که از چند ساعت قبل فهمیده بود بهش آرامش میده .
بیشتر نزدیک شد و با حلقه کردن دستای بزرگش دور کمر جونگکوک،بدناشون رو به هم چفت کرد .
دیگه حالا میتونست با خودش رو راست باشه، اون تحمل رفتن این پسر رو
نداشت؛اون جونگکوک رو برای همیشه میخواست !
با حس خنکی ای روی گردنش چشماشو باز کرد و کمتر از چند ثانیه لازم بود تا موقعیت رو آنالیز کنه .
تهیونگ بغلش کرده بود و با لباش بوسه های سبکی روی گردنش میذاشت .
سعی کرد تکونی بخوره تا ازش جدا بشه ولی بی فایده بود .
+ولم کن
اما نه تنها به خواستش نرسید بلکه حلقه دستای تهیونگ تنگ تر شد .
_چرا هنوزم نمیتونی قبول کنی که مال من شدی؟
دوباره بغض راه گلوشو گرفت؛حق با اون بود، اون دیگه راه فراری نداشت
مخصوصا بعد از حرفای چند ساعت قبلش پیش اون آدما !
***
هر دوشون پشت سر لوهان به سمت مقصد نامشخصی راه میرفتن.
هرچند که بعد از یکم پیاده روی توی راهروهای تاریک به اتاق سهون رسیدن .
کای از کارای لوهان خندش گرفته بود ولی چیزی نگفت.
فعال فقط میخواست بدونه توی اون اتاق کوفتی چه اتفاقی افتاده بود و اون بتا اینجا چیکار داشت !
سهون :بجنب دیگه!!
با غرش سهون سرشو بالا گرفت و مثل همیشه به اون صورت اخمو، لبخندی زد .
لوهان :قبل از اینکه به شما خبر بدن که قراره چی بشه به من خبر دادن .
درحالی که لبه ی تخت مینشست با خونسردی گفت و پاهاشو روی هم
انداخت و با تکیه دادن به دستاش راحتی خودشو کامل کرد .
سهون : به چه دلیل کوفتی ای خبرای اردوگاه آلفاها باید به یه بتا برسه؟!
هرچند لحنش آروم ولی عصبانیتش به وضوح مشخص بود .
لوهان همچنان با خونسردی به اون دوتا آلفا نگاه میکرد .
لوهان : من خیلی چیزای دیگه هم میدونم که شما نمیدونید؛ مثال من قبل از شما از ماجرای اون سه تا آلفا و قصدشون از نزدیکی به جونگکوک خبر داشتم !
اون بتا به آرومی و همراه یه لبخند روی لباش حرفاشو میزد و همین سهون
رو هرلحظه عصبانی تر میکرد؛ حاال حتی کای هم عصبی شده بود. اون
پسرک موذی چی تو سرش بود؟
ادامه دارد....
پارت ۵۰...
کنارش دراز کشید و خودشو از پشت به پسر کوچیکتر رسوند.
هنوزم میتونست کمی از اون بوی شیرین رو حس کنه.
بویی که از چند ساعت قبل فهمیده بود بهش آرامش میده .
بیشتر نزدیک شد و با حلقه کردن دستای بزرگش دور کمر جونگکوک،بدناشون رو به هم چفت کرد .
دیگه حالا میتونست با خودش رو راست باشه، اون تحمل رفتن این پسر رو
نداشت؛اون جونگکوک رو برای همیشه میخواست !
با حس خنکی ای روی گردنش چشماشو باز کرد و کمتر از چند ثانیه لازم بود تا موقعیت رو آنالیز کنه .
تهیونگ بغلش کرده بود و با لباش بوسه های سبکی روی گردنش میذاشت .
سعی کرد تکونی بخوره تا ازش جدا بشه ولی بی فایده بود .
+ولم کن
اما نه تنها به خواستش نرسید بلکه حلقه دستای تهیونگ تنگ تر شد .
_چرا هنوزم نمیتونی قبول کنی که مال من شدی؟
دوباره بغض راه گلوشو گرفت؛حق با اون بود، اون دیگه راه فراری نداشت
مخصوصا بعد از حرفای چند ساعت قبلش پیش اون آدما !
***
هر دوشون پشت سر لوهان به سمت مقصد نامشخصی راه میرفتن.
هرچند که بعد از یکم پیاده روی توی راهروهای تاریک به اتاق سهون رسیدن .
کای از کارای لوهان خندش گرفته بود ولی چیزی نگفت.
فعال فقط میخواست بدونه توی اون اتاق کوفتی چه اتفاقی افتاده بود و اون بتا اینجا چیکار داشت !
سهون :بجنب دیگه!!
با غرش سهون سرشو بالا گرفت و مثل همیشه به اون صورت اخمو، لبخندی زد .
لوهان :قبل از اینکه به شما خبر بدن که قراره چی بشه به من خبر دادن .
درحالی که لبه ی تخت مینشست با خونسردی گفت و پاهاشو روی هم
انداخت و با تکیه دادن به دستاش راحتی خودشو کامل کرد .
سهون : به چه دلیل کوفتی ای خبرای اردوگاه آلفاها باید به یه بتا برسه؟!
هرچند لحنش آروم ولی عصبانیتش به وضوح مشخص بود .
لوهان همچنان با خونسردی به اون دوتا آلفا نگاه میکرد .
لوهان : من خیلی چیزای دیگه هم میدونم که شما نمیدونید؛ مثال من قبل از شما از ماجرای اون سه تا آلفا و قصدشون از نزدیکی به جونگکوک خبر داشتم !
اون بتا به آرومی و همراه یه لبخند روی لباش حرفاشو میزد و همین سهون
رو هرلحظه عصبانی تر میکرد؛ حاال حتی کای هم عصبی شده بود. اون
پسرک موذی چی تو سرش بود؟
ادامه دارد....
۹۸۶
۱۹ دی ۱۴۰۳