بی اعتماد 4
#بیاعتماد_4
بلند شدم
بدون اینکه چمدونو بردارم به سمت در میرفتم که گفت:
اگه نبریشون ناچارم که آتیششون بزنم
همه ی مدارکتو و وسایلات توشه...
دستمو گذاشتم رو سرم، سرم از شدت درد داشت میترکید
برگشتم و چمدونو برداشتم و بی معطلی از خونه خارج شدم
همینجوری گریه کنان تو خیابونا راه میرفتم
نمیدونستم مقصد نهاییم کجاست؟
لحظه ای واستادم
ای وای...
تمام جیبامو و کل چمدونو گشتم
+کیف پولم! کیف پولمو جا گذاشتم..
عالی شد
دیگه حتی هتل هم نمیتونم برم..
رفتم سمت پارکی که دو کوچه پایین تر از خونمون بود...
اونجا جایی بود که برای اولین بار حس کردم عاشق شدم..
جایی که کوک بهم پیشنهاد داد قرار بزاریم..
روی نیمکت نشستمو به سرسره رو به روم خیره شدم..
با یاداوری اون اتفاقا لبخند کمرنگی روی صورتم نشست...
(فلش بک به ۴ ماه پیش)
کانیا: پوففف خسته شدم.. چرا تموم نمیشه !...
لیا(دوستشه): یکم دیگه تحمل کن... فقط یک لباس دیگه مونده..
کانیا: نه تروخدا من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم
لیا: چاره دیگه ای نداری..
کانیا: لیا.. نظرت چیه فرار کنم ها؟
لیا: منم یه بار همین کارو کردم ولی متاسفانه مستر کوک حقوق یک ماهمو کلا نداد.. علاوه بر اون تا یک ماه انقد بهم سخت گرفت که پشیمون شدم از کاری که کردم...
پوفی از سر ناچاری کشیدم
لیا لباسو اورد سمتم و گفت:
خب عزیزم
این یکی از لباسای خیلی مهمه
هواست باشه آسیب نبینه..
سرمو تکون دادم و به سمت اتاق پرو رفتم..
لباس بلندی بود...
به سختی پوشیدمش و اومدم بیرون...
پارت بعدی شرط ۷ لایک و
۱۰ کامنت
بلند شدم
بدون اینکه چمدونو بردارم به سمت در میرفتم که گفت:
اگه نبریشون ناچارم که آتیششون بزنم
همه ی مدارکتو و وسایلات توشه...
دستمو گذاشتم رو سرم، سرم از شدت درد داشت میترکید
برگشتم و چمدونو برداشتم و بی معطلی از خونه خارج شدم
همینجوری گریه کنان تو خیابونا راه میرفتم
نمیدونستم مقصد نهاییم کجاست؟
لحظه ای واستادم
ای وای...
تمام جیبامو و کل چمدونو گشتم
+کیف پولم! کیف پولمو جا گذاشتم..
عالی شد
دیگه حتی هتل هم نمیتونم برم..
رفتم سمت پارکی که دو کوچه پایین تر از خونمون بود...
اونجا جایی بود که برای اولین بار حس کردم عاشق شدم..
جایی که کوک بهم پیشنهاد داد قرار بزاریم..
روی نیمکت نشستمو به سرسره رو به روم خیره شدم..
با یاداوری اون اتفاقا لبخند کمرنگی روی صورتم نشست...
(فلش بک به ۴ ماه پیش)
کانیا: پوففف خسته شدم.. چرا تموم نمیشه !...
لیا(دوستشه): یکم دیگه تحمل کن... فقط یک لباس دیگه مونده..
کانیا: نه تروخدا من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم
لیا: چاره دیگه ای نداری..
کانیا: لیا.. نظرت چیه فرار کنم ها؟
لیا: منم یه بار همین کارو کردم ولی متاسفانه مستر کوک حقوق یک ماهمو کلا نداد.. علاوه بر اون تا یک ماه انقد بهم سخت گرفت که پشیمون شدم از کاری که کردم...
پوفی از سر ناچاری کشیدم
لیا لباسو اورد سمتم و گفت:
خب عزیزم
این یکی از لباسای خیلی مهمه
هواست باشه آسیب نبینه..
سرمو تکون دادم و به سمت اتاق پرو رفتم..
لباس بلندی بود...
به سختی پوشیدمش و اومدم بیرون...
پارت بعدی شرط ۷ لایک و
۱۰ کامنت
۳.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.