بیاعتماد

#بی‌اعتماد_5

کوک دست به سینه واستاده بود و منتظر بود عکاسی زود تر تموم بشه.

طراح لباس اومد جلوم و همراه دست زدن گفت:
به به چقد این لباس تو تن تو زیباست...
بعدم با خنده ادامه داد:
یک دور بزن ببینمت..

دامن لباسو گرفتم تو دستم و دور خودم چرخیدم ولی ناخواسته پام به پایینش گیر کرد و افتادم...
همه اومدن سمتم حتی کوک
ولی کسی نگران من نبود
همه نگران بودن که لباس آسیبی ندیده باشه..

/ هـــی بلند شو ببینم...
وایی حالا چیکار کنـــم لباسی که دو ماه تموم واسه طراحیش وقت گذاشتم به فنا رفتـــــ...

فورا بلند شدم رفتم و لباسمو عوض کردم..
اومدم بیرون که طراحه جلومو گرفت:
/ زدی لباسمو خراب کردی
حالا همینجوری میخوای بزاری بری!

دندونامو به هم فشردم و گفتم:
+نگران نباش خسارتشو میدم...

کوک جلوی در دست به جیب واستاده بود
خواستم از کنارش رد بشم که گفت:
صبر کن...

نزاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم:
آقای جئون ‌....شما هم نگران آبروتون نباشید
من خودم استفاء میدم ...

کلید خونه ای که کوک برام اجاره کرده بودو در اوردم و گفتم:
اینم از خونتون دیگه بهش احتیاجی ندارم

و بدون حرف دیگه از از اونجا خارج شدم

درسته من جایی رو جز اون خونه ندارم ..
من برای کار کردن تو اون شرکت شرط گذاشتم
شرطمم این بود که واسم خونه جور کنن
کوک هم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد
ولی دیگه نمیتونم برم اونجا...
(بیچاره کلا آواره کوچه خیابونه😂)

تو پارکی نشستم و شروع کردم به گریه کردن
واقعا نمیدونم چمه!..
دیدگاه ها (۰)

#بی‌اعتماد_6لیا و بقیه مدام باهام تماس میگرفتن ولی نادیدشون ...

#بی‌اعتماد_7لیا نسکافه رو گذاشت رو میز_خب بگو عزیزمچرا این م...

#بی‌اعتماد_4بلند شدم بدون اینکه چمدونو بردارم به سمت در میرف...

#بی‌اعتماد_3از سر عصبانیت دستی رو صورتش کشیدو گوشی رو سمت من...

یونا یهو روی پاهام یه دستی احساس کردم که داشت رون پام فشار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط