عشق درسایه سلطنت پارت23
دو پارت هدیه🎁
لایک یادتون نره❤️😐
#خواندن- بدون -لایک -و کامنت -حرا**م است!!🤌😂
سریع و با صدای بلند گفتم
مری: نگه دارین.... کالسکه رو نگه دارین....
تهیونگ با تعجب وجدی گفت
تهیونگ:چیکار میکنی؟
کالسکه وایستاد....سريع لباس سفید عروسم رو با دست بلند کردم و پیاده شدم و با عجله رفتم جلو که دیدم پسر بچه ای روی زمین نشسته و پاش رو گرفته و گریه میکنه سریع کنار بچه نشستم ....انگلیسی رو عالی بلد بودم پس گفتم
مری:چی شدی آقا کوچولو ؟؟ خیلی درد داری؟
سر و صدای مردم اروم شده بود انگار میخواستن ببینن چه
خبره و من چی میگم... همه مردم تا کمر خم شده بودن و سراشون رو پایین انداخته بودن و با احترام و ترس تعظیم کرده بود اخم کردم و سر کالسکه ران داد زدم
مری:هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ قراره مردم رو بکشی؟
و دوباره به بچه نگاه کردم و دستی نرم به پاش کشیدم که
لباشو جمع کرد و دستش رو روی صورتش کشید خیره شد
تو چشمم و گفت
مری :شما چقدر خوشگلی....
صدای پچ پچ مردم به گوش میخورد ...خندیدم و موهاش رو ناز کردم و گفتم
مری: مرسی آقا کوچولو... بلند شو ببینم پات خوبه....
اروم بلند شدخدارو شکر خوب بود لبخندی زدم و با تذکر گفتم
مری:دیگه جلوی هیچ کالسکه ای و اینستا .. باشه عزیزم؟
لبخندی زد و همونجور خیره گفت
بچه: چشم
دوباره دستی به موهاش کشیدم و سمت کالسکه برگشتم تهیونگ که پشت سرم ایستاده بود و با اخم نگام میکرد جدی
و پرابهت پشت سرم راه افتاد همه مردم باترس و لرز خاصی خیلی عمیق و با احترام تعظیم کرده بودن دوباره سوار شدیم هنوز کالسکه حرکت نکرده بود که سریع دختر بچه ای حدودا 10 ساله از پله كالسكه بالا اومد نگهبانای سلطنتی سریع دو دستش رو گرفتن و با خشونت سمت پایین کشیدنش
دختر بچه تقلا میکرد وجیغ میزد
دختر بچه :ولم کنین.. من فقط میخوام به بانو گل بدم...
سریع به نگهبانها گفتم
مری: ولش کنین
نگهبانا همونجور که دستای دختر بچه رو گرفته بودن بی تفاوت نگام کردن داد زدم گفتم
مری: رهاش کنین...
نگهبانها بدون حرکت فقط نگاهشون رو روی پادشاه تهیونک
کشیدن...اخم کردم و پوزخندی زدم از من دستور نمیگرفتن
تهیونگ جدی و مغرورانه دستش رو به نشونه ولش کنین
تکون داد دخترک لبخندی زد و با عجله پله ها رو بالا اومد
خودم رو سمت پنجره کالسکه کشیدم گل قرمزی رو از پنجره کالسکه سمتم گرفت و گفت
دختر بچه: ممنون...که به برادرم کمک کردین... شما عروس خیلی خوشگل و مهربونی هستی به انگلستان کشور خودتون خورش اومدین امیدوارم تا ابد توی کشور ما باشین....
با غم لبخند مهربونی زدم و گل رو ازش گرفتم و گفتم مری:ممنونم عزیزم
خوشحال کنار رفت وكالسکه حرکت کرد
لبخندی زدم و گل رو عمیق بو کردم و چشمم رو لحظه ای
بستم....
لایک یادتون نره❤️😐
#خواندن- بدون -لایک -و کامنت -حرا**م است!!🤌😂
سریع و با صدای بلند گفتم
مری: نگه دارین.... کالسکه رو نگه دارین....
تهیونگ با تعجب وجدی گفت
تهیونگ:چیکار میکنی؟
کالسکه وایستاد....سريع لباس سفید عروسم رو با دست بلند کردم و پیاده شدم و با عجله رفتم جلو که دیدم پسر بچه ای روی زمین نشسته و پاش رو گرفته و گریه میکنه سریع کنار بچه نشستم ....انگلیسی رو عالی بلد بودم پس گفتم
مری:چی شدی آقا کوچولو ؟؟ خیلی درد داری؟
سر و صدای مردم اروم شده بود انگار میخواستن ببینن چه
خبره و من چی میگم... همه مردم تا کمر خم شده بودن و سراشون رو پایین انداخته بودن و با احترام و ترس تعظیم کرده بود اخم کردم و سر کالسکه ران داد زدم
مری:هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ قراره مردم رو بکشی؟
و دوباره به بچه نگاه کردم و دستی نرم به پاش کشیدم که
لباشو جمع کرد و دستش رو روی صورتش کشید خیره شد
تو چشمم و گفت
مری :شما چقدر خوشگلی....
صدای پچ پچ مردم به گوش میخورد ...خندیدم و موهاش رو ناز کردم و گفتم
مری: مرسی آقا کوچولو... بلند شو ببینم پات خوبه....
اروم بلند شدخدارو شکر خوب بود لبخندی زدم و با تذکر گفتم
مری:دیگه جلوی هیچ کالسکه ای و اینستا .. باشه عزیزم؟
لبخندی زد و همونجور خیره گفت
بچه: چشم
دوباره دستی به موهاش کشیدم و سمت کالسکه برگشتم تهیونگ که پشت سرم ایستاده بود و با اخم نگام میکرد جدی
و پرابهت پشت سرم راه افتاد همه مردم باترس و لرز خاصی خیلی عمیق و با احترام تعظیم کرده بودن دوباره سوار شدیم هنوز کالسکه حرکت نکرده بود که سریع دختر بچه ای حدودا 10 ساله از پله كالسكه بالا اومد نگهبانای سلطنتی سریع دو دستش رو گرفتن و با خشونت سمت پایین کشیدنش
دختر بچه تقلا میکرد وجیغ میزد
دختر بچه :ولم کنین.. من فقط میخوام به بانو گل بدم...
سریع به نگهبانها گفتم
مری: ولش کنین
نگهبانا همونجور که دستای دختر بچه رو گرفته بودن بی تفاوت نگام کردن داد زدم گفتم
مری: رهاش کنین...
نگهبانها بدون حرکت فقط نگاهشون رو روی پادشاه تهیونک
کشیدن...اخم کردم و پوزخندی زدم از من دستور نمیگرفتن
تهیونگ جدی و مغرورانه دستش رو به نشونه ولش کنین
تکون داد دخترک لبخندی زد و با عجله پله ها رو بالا اومد
خودم رو سمت پنجره کالسکه کشیدم گل قرمزی رو از پنجره کالسکه سمتم گرفت و گفت
دختر بچه: ممنون...که به برادرم کمک کردین... شما عروس خیلی خوشگل و مهربونی هستی به انگلستان کشور خودتون خورش اومدین امیدوارم تا ابد توی کشور ما باشین....
با غم لبخند مهربونی زدم و گل رو ازش گرفتم و گفتم مری:ممنونم عزیزم
خوشحال کنار رفت وكالسکه حرکت کرد
لبخندی زدم و گل رو عمیق بو کردم و چشمم رو لحظه ای
بستم....
۲۷.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.