فیک پارت ۱۰
فیک جیمین (پارت ۱۰)
داشتیم حرف میزدیم که یک دفعه...
مامان : ا/ت ، یونگی.....
ا/ت : عه سلاممامان...
یونگی: سلام خاله
ویو ا/ت :
اصلا حواسم به جیمین و سوجین...و حساسیت مامان بابام روی دوستام نبود.
بابا : دخترم معرفی نمیکنی.؟
اوخخخخ!
ا/ت : اوه...اره،،،جیمین..دوستمه...سوجین هم دوست یونگیه
مامان بابا چیزی نمیگن فقط لبخند میزنن و میرن...ولی ته چشمشون یک بعدا حرف می زنیمی هست...
آدمای سخت گیری نیستنااا ولی خب روم خیلی حساسن...حس میکنن کوک و جین و تهیونگ ناامیدی ان....چون شغل پدرشون که وکالت بوده رو ادامه ندادن...منم وکیل شدم چون خودم حال میکنم....پسرا هم به خاطر همین خونه شون رو جدا کردن...یکجورایی از قصاوت های مامان،بابا خسته شدن!
به هرحال اونا روم خیلی حساسن و به دوستام و رفت و آمد هام خیلی توجه میکنن...(این توضحیات بعدا مهمه دقت کنین)
جیمین : ا/ت...میشه یک دقیقه بیا..
ا/ت : آره...
(پرش زمانی اتاق "ادمینتون یکی گشادیش میاد...")
میره و روی تختم میشینه و میپرسه: پسرا با مامان و بابات مشکل دارن؟
ا/ت : نمیشه گفت مشکل ولی خب....از کجا فهمیدی؟
جیمین : حس کردم...سرچی؟
ا/ت :........
(حدود ۲۰ دقیقه بعد)
بعد زا اینکه قضیه داداشام رو توضیح دادم...طراحی های بچه گیم رو نشون جیمین دادم...چون هنر میخونه گفتم یک نظری بده
ا/ت : خب...نظرت چیه؟
جیمین : هیی....بدت نیست...
ا/ت : هاا؟.....پس بدک نیست؟ اینطوریه؟
جیمین : شوخی کردم خیلی خوبن....فقط یکم تمرین نیاز داری...
ا/ت : خب...تو هستی دیگه...استادم میشی
جیمین : باشه..باشه یادت میدم...بیا بریم من باید برم خونه....واسه فردا کار دارم!
خب بریم...
(چند ساعت بعد ، شب)
ویو جیمین :
همش تو ذهنمه....همش دارم بهش فکر میکنم...نمیدونم چرا ولی هر وقت چشمم رو میبندم تصویرش تو سرمه...
ویو ا/ت :
ایک روزا خیلی به جیمین فکر میکنم....ولی شاید بخاطر اینه که تازه دیدمش...تاحالا چنین حسی به دوستام نداشتم ولی به هر حال...
فردا با عنوان کارآموز قراره یک پرونده بگیرم...البته فقط خودم روش کار میکنم و توی پرونده اسم من به عنوان وکیل میره ولی خب قراره بابا هم کمکم کنه...خیلی ذوق دارم....
پنجره رو باز میکنم چون هوا گرمه...چراغ ها رو خاموش می کنم و میخوابم
....: الو...رئیس! خونه اش رو پیدا کردیم..دختر سوهیون...لی سوهیون! اسمش ا/ت طرفای ۲۰ سالشه دقیق نمیدونم...ولی تازه کاره فکر نکنم بتونه ردتونو بزنه
،،،،: خوبه...اگر هم تونست بزنه...میکشمیش! فعلا برگرد....فردا شب اوکیش میکنیم
خببب از اینجا داستان شکل میگیره
شرط : ۶ لایک ، ۱ کامنت
لاوتوننن:))
داشتیم حرف میزدیم که یک دفعه...
مامان : ا/ت ، یونگی.....
ا/ت : عه سلاممامان...
یونگی: سلام خاله
ویو ا/ت :
اصلا حواسم به جیمین و سوجین...و حساسیت مامان بابام روی دوستام نبود.
بابا : دخترم معرفی نمیکنی.؟
اوخخخخ!
ا/ت : اوه...اره،،،جیمین..دوستمه...سوجین هم دوست یونگیه
مامان بابا چیزی نمیگن فقط لبخند میزنن و میرن...ولی ته چشمشون یک بعدا حرف می زنیمی هست...
آدمای سخت گیری نیستنااا ولی خب روم خیلی حساسن...حس میکنن کوک و جین و تهیونگ ناامیدی ان....چون شغل پدرشون که وکالت بوده رو ادامه ندادن...منم وکیل شدم چون خودم حال میکنم....پسرا هم به خاطر همین خونه شون رو جدا کردن...یکجورایی از قصاوت های مامان،بابا خسته شدن!
به هرحال اونا روم خیلی حساسن و به دوستام و رفت و آمد هام خیلی توجه میکنن...(این توضحیات بعدا مهمه دقت کنین)
جیمین : ا/ت...میشه یک دقیقه بیا..
ا/ت : آره...
(پرش زمانی اتاق "ادمینتون یکی گشادیش میاد...")
میره و روی تختم میشینه و میپرسه: پسرا با مامان و بابات مشکل دارن؟
ا/ت : نمیشه گفت مشکل ولی خب....از کجا فهمیدی؟
جیمین : حس کردم...سرچی؟
ا/ت :........
(حدود ۲۰ دقیقه بعد)
بعد زا اینکه قضیه داداشام رو توضیح دادم...طراحی های بچه گیم رو نشون جیمین دادم...چون هنر میخونه گفتم یک نظری بده
ا/ت : خب...نظرت چیه؟
جیمین : هیی....بدت نیست...
ا/ت : هاا؟.....پس بدک نیست؟ اینطوریه؟
جیمین : شوخی کردم خیلی خوبن....فقط یکم تمرین نیاز داری...
ا/ت : خب...تو هستی دیگه...استادم میشی
جیمین : باشه..باشه یادت میدم...بیا بریم من باید برم خونه....واسه فردا کار دارم!
خب بریم...
(چند ساعت بعد ، شب)
ویو جیمین :
همش تو ذهنمه....همش دارم بهش فکر میکنم...نمیدونم چرا ولی هر وقت چشمم رو میبندم تصویرش تو سرمه...
ویو ا/ت :
ایک روزا خیلی به جیمین فکر میکنم....ولی شاید بخاطر اینه که تازه دیدمش...تاحالا چنین حسی به دوستام نداشتم ولی به هر حال...
فردا با عنوان کارآموز قراره یک پرونده بگیرم...البته فقط خودم روش کار میکنم و توی پرونده اسم من به عنوان وکیل میره ولی خب قراره بابا هم کمکم کنه...خیلی ذوق دارم....
پنجره رو باز میکنم چون هوا گرمه...چراغ ها رو خاموش می کنم و میخوابم
....: الو...رئیس! خونه اش رو پیدا کردیم..دختر سوهیون...لی سوهیون! اسمش ا/ت طرفای ۲۰ سالشه دقیق نمیدونم...ولی تازه کاره فکر نکنم بتونه ردتونو بزنه
،،،،: خوبه...اگر هم تونست بزنه...میکشمیش! فعلا برگرد....فردا شب اوکیش میکنیم
خببب از اینجا داستان شکل میگیره
شرط : ۶ لایک ، ۱ کامنت
لاوتوننن:))
۷.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.