کابوس زیبا
کابوس زیبا
پارت ¹
ویو ات
الان ساعت ۱۰ شبه..برنامه ریختم با تهیونگ هفته ی بعد بریم بیرون توی جنگل بگردیم..فردا قراره برم سراغ کار...
(فردا)
(ساعت ۱۲ ظهر)
لباسمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون(عکس لباسشو میزارم)دارم همه جا میرم اما قبولم نمیکنن..رفتم جایی که یکی از بار های معروف کره هست..رفتم داخل...یه مردی داشت با یه دختری دعوا میکرد..دختره با اشک های خیسش سریع بار رو ترک کرد...فهمیدم..اون رئیسه...پارک جیمین...یه مرد با ظاهر کیوت اما درون وحشتناک..آروم به سمتش رفتم...
ات:سلام آقای...پارک جیمین..
جیمین:چته حرف بزن
ات:خب..من اومدم برای استخدام..
جیمین:چه خوب.اتفاقا همین الان یه هر*زه رو انداختم بیرون..بیا توی دفترم
(ده دقیقه بعد)
از دفتر اومدم بیرون..پس من از الان کار میکنم!
(فردا)
شروع به کار کردم..ساعت ۸ شبه..دیدم یه پسر جذاب اومد داخل..روی یکی از میز های نشست..به سمتش رفتم
ات:سلام خوش اومدید.چیزی میل دارید؟
؟؟؟: آبجو
ات:چشم
ازش دور شدم و رفتم به یونا گفتم(دوست جدیدش)
ات:یونا این آقا آبجو میخوان
یونا:اوکی(چشمک)
لبخندی زدم و رفتم سره میز های بعدی..به هرکدوم که میرسیدم یه چیزی میگفتن و منم یادداشت میکردم و به یونا میگفتم..سره میز بعدی که رفتم شروع کردن باهام حرف زدن
...:خانم میدونی اون مرد(اشاره به؟؟؟) اسمش چیه؟
ات:نه
...:بزار من بهت بگم اون جئون جونگکوکه.. یکی از معروف ترین نقاش های جهان!
ات:اوهوم..
...:آها راستی من ابجو میخوام...
ات:همه هم که آبجو میخوان(زمزمه)
ات:چشم(لبخند)
توی ذهنم به خودم میگفتم خب به من چه ربطی داره؟....این سوال مزخرف توی ذهنم مونده بود و خیلی دلم میخواست برم به زنه بگم...ولی چیزی نگفتم...یه لحظه دلم درد گرفت..سفارشارو به یونا دادم و سریع رفتم دستشویی...وقتی از دستشویی اومدم...
لایک:¹⁵
کامنت:¹⁰
پارت ¹
ویو ات
الان ساعت ۱۰ شبه..برنامه ریختم با تهیونگ هفته ی بعد بریم بیرون توی جنگل بگردیم..فردا قراره برم سراغ کار...
(فردا)
(ساعت ۱۲ ظهر)
لباسمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون(عکس لباسشو میزارم)دارم همه جا میرم اما قبولم نمیکنن..رفتم جایی که یکی از بار های معروف کره هست..رفتم داخل...یه مردی داشت با یه دختری دعوا میکرد..دختره با اشک های خیسش سریع بار رو ترک کرد...فهمیدم..اون رئیسه...پارک جیمین...یه مرد با ظاهر کیوت اما درون وحشتناک..آروم به سمتش رفتم...
ات:سلام آقای...پارک جیمین..
جیمین:چته حرف بزن
ات:خب..من اومدم برای استخدام..
جیمین:چه خوب.اتفاقا همین الان یه هر*زه رو انداختم بیرون..بیا توی دفترم
(ده دقیقه بعد)
از دفتر اومدم بیرون..پس من از الان کار میکنم!
(فردا)
شروع به کار کردم..ساعت ۸ شبه..دیدم یه پسر جذاب اومد داخل..روی یکی از میز های نشست..به سمتش رفتم
ات:سلام خوش اومدید.چیزی میل دارید؟
؟؟؟: آبجو
ات:چشم
ازش دور شدم و رفتم به یونا گفتم(دوست جدیدش)
ات:یونا این آقا آبجو میخوان
یونا:اوکی(چشمک)
لبخندی زدم و رفتم سره میز های بعدی..به هرکدوم که میرسیدم یه چیزی میگفتن و منم یادداشت میکردم و به یونا میگفتم..سره میز بعدی که رفتم شروع کردن باهام حرف زدن
...:خانم میدونی اون مرد(اشاره به؟؟؟) اسمش چیه؟
ات:نه
...:بزار من بهت بگم اون جئون جونگکوکه.. یکی از معروف ترین نقاش های جهان!
ات:اوهوم..
...:آها راستی من ابجو میخوام...
ات:همه هم که آبجو میخوان(زمزمه)
ات:چشم(لبخند)
توی ذهنم به خودم میگفتم خب به من چه ربطی داره؟....این سوال مزخرف توی ذهنم مونده بود و خیلی دلم میخواست برم به زنه بگم...ولی چیزی نگفتم...یه لحظه دلم درد گرفت..سفارشارو به یونا دادم و سریع رفتم دستشویی...وقتی از دستشویی اومدم...
لایک:¹⁵
کامنت:¹⁰
۶.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.