تک پارتی..وقتی داری خاله میشی..
تک پارتی..وقتی داری خاله میشی..
تقریبا 2 ساعتی از اون موقعه که خواهرت بهت زنگ زده بود و خبر حامله گیش رو بهت داده بود میگذشت..
تو و خواهرت خیلی صمیمی بودین ..رابطه ی خیلی خوبی داشتین ..برای همین از وقتی بهت زنگ زده بود تو پوست خودت نمیگنجیدی..
تو راه خونه خواهرت ..با ذوق خاطراتتون رو برای جیسونگ تعریف میکردی..و جیسونگ بدون اینکه حرفی بزنه با لبخند به حرف هات گوش میداد
بعد از چند مین به مقصدتون رسیدین..زودتر از جیسونگ از ماشین خارج شدی ..
وقتی وارد خونه شدین..محکم خواهرت رو تو بغل گرفتی
بعد از احوال پرسی..کنار خواهرت نشستی و شروع به صحبت کردین
از اینکه چطور فهمید که حاملست ..اصلا شوهرش خبر داره یا نه..
تقریبا بعد از شماها مادر پدرت .. خاله هات و فامیل های نزدیک برای دیدن خواهرت اومدن و بهش تبریک گفتن..
.
.
ساعت10 شب شده بود و کم کم بقیه داشتن میرفتن..غیر از پدر و مادرت..
خواهرت رو دوباره تو بغل گرفتی..
-مراقب خودت باش..زیاد هم به خودت فشار نیار باشه..
خواهرت لبخندی زد
-مراقبم..
از هم جدا شدین..
درکل نمیخواستی بری..میخواستی پیشش بمونی اما خب جیسونگ کاری براش پیش اومده بود پس باید سریع میرفتین..
برای اخرین بار خدافظی کردین..جیسونگ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
-وایی..جیسونگ ..قرار خاله بشم..باورت میشه..
جیسونگ تک خنده ایی کرد
-بله..تقریبا 10 بار گفتیش
از ذوق صدایی از خودت در اوردی
-عا..تازه..کار مهمت چی بود درمورد کمپانیه؟؟
جیسونگ نیشخندی زد..
-نه..
-خب..درمورد کامبک جدیدتونه؟؟
-هومم..نه
شوکه شدی..
-اما خودت گفتی که یک کار مهم برات پیش اومده..
-اره..اما کارم این چیزایی که میگی نیست..
سمتش برگشتی..
-منظورت چیه؟
جیسونگ ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کرد و بعد خاموشش کرد..
طرفت برگشت..روت خیمه زد و کنار گوشت زمزمه کرد
-امشب به علاوه خاله شدن..قرار مادر هم بشی..
هانورا
تقریبا 2 ساعتی از اون موقعه که خواهرت بهت زنگ زده بود و خبر حامله گیش رو بهت داده بود میگذشت..
تو و خواهرت خیلی صمیمی بودین ..رابطه ی خیلی خوبی داشتین ..برای همین از وقتی بهت زنگ زده بود تو پوست خودت نمیگنجیدی..
تو راه خونه خواهرت ..با ذوق خاطراتتون رو برای جیسونگ تعریف میکردی..و جیسونگ بدون اینکه حرفی بزنه با لبخند به حرف هات گوش میداد
بعد از چند مین به مقصدتون رسیدین..زودتر از جیسونگ از ماشین خارج شدی ..
وقتی وارد خونه شدین..محکم خواهرت رو تو بغل گرفتی
بعد از احوال پرسی..کنار خواهرت نشستی و شروع به صحبت کردین
از اینکه چطور فهمید که حاملست ..اصلا شوهرش خبر داره یا نه..
تقریبا بعد از شماها مادر پدرت .. خاله هات و فامیل های نزدیک برای دیدن خواهرت اومدن و بهش تبریک گفتن..
.
.
ساعت10 شب شده بود و کم کم بقیه داشتن میرفتن..غیر از پدر و مادرت..
خواهرت رو دوباره تو بغل گرفتی..
-مراقب خودت باش..زیاد هم به خودت فشار نیار باشه..
خواهرت لبخندی زد
-مراقبم..
از هم جدا شدین..
درکل نمیخواستی بری..میخواستی پیشش بمونی اما خب جیسونگ کاری براش پیش اومده بود پس باید سریع میرفتین..
برای اخرین بار خدافظی کردین..جیسونگ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
-وایی..جیسونگ ..قرار خاله بشم..باورت میشه..
جیسونگ تک خنده ایی کرد
-بله..تقریبا 10 بار گفتیش
از ذوق صدایی از خودت در اوردی
-عا..تازه..کار مهمت چی بود درمورد کمپانیه؟؟
جیسونگ نیشخندی زد..
-نه..
-خب..درمورد کامبک جدیدتونه؟؟
-هومم..نه
شوکه شدی..
-اما خودت گفتی که یک کار مهم برات پیش اومده..
-اره..اما کارم این چیزایی که میگی نیست..
سمتش برگشتی..
-منظورت چیه؟
جیسونگ ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کرد و بعد خاموشش کرد..
طرفت برگشت..روت خیمه زد و کنار گوشت زمزمه کرد
-امشب به علاوه خاله شدن..قرار مادر هم بشی..
هانورا
۲۳.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.