دو پارتی..وقتی برای کادوی تولدت..p1
دو پارتی..وقتی برای کادوی تولدت..p1
روبان سفید رنگ رو از روی چشم هات برداشتی..
با منظره ی روبه روت نفست تو سینت حبس شد..بادکنک هایی که روی زمین به رنگ های طلایی و سفید روی زمین پخش شده بودن
کیکی سفید رنگ که مروارید و شکلات های طلایی رنگ روش خودنمایی میکردن..کادو هایی از طرف اطرافیانت که برات ارسال شده بود ..روی زمین یا روی میز بودن ..خرس بزرگ و قهوه ایی رنگ که روی مبل بود..
نگاهت رو ازشون گرفتی و به فلیکس که داشت با لبخند ارامش بخش بهت نگاه میکرد دادی..
اشک داخل چشم هات حقله زد ..با ناباوری سمت فلیکس رفتی
-ا..اینا..
فلیکس نزدیکت شد و تورو تو اغوشش گرفت..
-تولدت مبارک زندگیم..
خنده ایی کردی و از بغلش در اومدی..
-اینا..
-دوستشون داری..
-خیلیی..
با لحن ذوق زده گفتی و دوباره فلیکس رو بغل کردی..
-فوق العاده ایی فلیکس..فوق العاده..
خنده ایی کرد و تورو سمت مبل برد
-خب..نمیخوای کادوی من رو ببینی؟؟
اشک هات رو پاک کردی و روی مبل کنار خرس نشستی..
-اوهوم..چرا..
فلیکس دستش رو سمت جیبش برد و جعبه ی سفید رنگ که روش نوار های مشکی رنگ داشت رو در اورد ..و دستت داد..
-این چیه..؟؟
با خنده گفتی و در جعبه رو باز کردی..
ساعتی سفید رنگ که روش نگین های طلایی رنگ داشت..
متعجب تر از قبلت شدی..
-فلیکس..
فلیکس سمتت اومد و ساعت رو از دستت گرفت و دور مچت بست..
-میدونی..این ساعت داخل رابطه ی من و تو خیلی مواثر..هر وقت باطری این ساعت تموم بشه و عقربه هاش از کار بیوفته یعنی دیگه من و تویی وجود نداریم..
لخندت محو شد..داشت چی میگفت؟؟بعد از تموم شدن باطری تو دستت رابطه شماهم تموم میشد؟؟
از رو زمین بلند شد و بوسه ایی به موهات زد..
-الان برمیگردم..
سمت در خروجی خونه رفت و ازش خارج شد..
نگاهی به ساعت داخل دستت انداختی..
عقربه هاش به درستی داشت کار میکرد..هنوز نتونست بودی حرفی که فلیکس بهت زده بود رو هضم کنی..اما قرار هم نبود به این راحتی اجازه بدی فقط یک ساعت رابطتون رو تموم کنه..مگه نه؟؟
هانورا
روبان سفید رنگ رو از روی چشم هات برداشتی..
با منظره ی روبه روت نفست تو سینت حبس شد..بادکنک هایی که روی زمین به رنگ های طلایی و سفید روی زمین پخش شده بودن
کیکی سفید رنگ که مروارید و شکلات های طلایی رنگ روش خودنمایی میکردن..کادو هایی از طرف اطرافیانت که برات ارسال شده بود ..روی زمین یا روی میز بودن ..خرس بزرگ و قهوه ایی رنگ که روی مبل بود..
نگاهت رو ازشون گرفتی و به فلیکس که داشت با لبخند ارامش بخش بهت نگاه میکرد دادی..
اشک داخل چشم هات حقله زد ..با ناباوری سمت فلیکس رفتی
-ا..اینا..
فلیکس نزدیکت شد و تورو تو اغوشش گرفت..
-تولدت مبارک زندگیم..
خنده ایی کردی و از بغلش در اومدی..
-اینا..
-دوستشون داری..
-خیلیی..
با لحن ذوق زده گفتی و دوباره فلیکس رو بغل کردی..
-فوق العاده ایی فلیکس..فوق العاده..
خنده ایی کرد و تورو سمت مبل برد
-خب..نمیخوای کادوی من رو ببینی؟؟
اشک هات رو پاک کردی و روی مبل کنار خرس نشستی..
-اوهوم..چرا..
فلیکس دستش رو سمت جیبش برد و جعبه ی سفید رنگ که روش نوار های مشکی رنگ داشت رو در اورد ..و دستت داد..
-این چیه..؟؟
با خنده گفتی و در جعبه رو باز کردی..
ساعتی سفید رنگ که روش نگین های طلایی رنگ داشت..
متعجب تر از قبلت شدی..
-فلیکس..
فلیکس سمتت اومد و ساعت رو از دستت گرفت و دور مچت بست..
-میدونی..این ساعت داخل رابطه ی من و تو خیلی مواثر..هر وقت باطری این ساعت تموم بشه و عقربه هاش از کار بیوفته یعنی دیگه من و تویی وجود نداریم..
لخندت محو شد..داشت چی میگفت؟؟بعد از تموم شدن باطری تو دستت رابطه شماهم تموم میشد؟؟
از رو زمین بلند شد و بوسه ایی به موهات زد..
-الان برمیگردم..
سمت در خروجی خونه رفت و ازش خارج شد..
نگاهی به ساعت داخل دستت انداختی..
عقربه هاش به درستی داشت کار میکرد..هنوز نتونست بودی حرفی که فلیکس بهت زده بود رو هضم کنی..اما قرار هم نبود به این راحتی اجازه بدی فقط یک ساعت رابطتون رو تموم کنه..مگه نه؟؟
هانورا
۲۲.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.