دو پارتی..وقتی برای کادوی تولدت..p2 اخر
دو پارتی..وقتی برای کادوی تولدت..p2 اخر
(برای دیر گذاشتنش متاسفم..اینترنت خیلی ضعیف بود ..در حد قطع)
دوهفته از زمان تولدت میگذشت
تو این دو هفته ذهنت حسابی مشغول حرفی بود که فلیکس روز تولدت بهت زده بود..
اصلا درکی از حرفش نداشتی...هرچقدر فکر میکردی هیچ جوابی براش پیدا نمیکردی..اینقدر ذهنت بهم ریخته بود که بعضی اوقات از خواب میپریدی..
.
.
همینطور که داشتی به تصویر خودت از صفحه نمایش خاموش تی وی نگاه میکردی..تو فکر بودی..نمیدونستی چرا ولی خیلی ذهنت بهم ریخته شده بود و این رو مخت میرفت..
فلیکس خیلی عادی رفتار میکرد و این برات شوکه کننده بود..از اینکه خیلی عادی رفتار کنه که انگار نه انگار یکم رو اعصاب بود
نگاهت رو ساعت تو دستت دادی ..ساعت 8 صبح رو نشون میداد..
فلیکس مثل هر روز دیگه زودتر از تو بلند میشد و به کمپانی میرفت
از افکارت خارج شدی و سمت اتاقت رفتی ..تا یکم بیرون بری . افکارت رو که روز و شب برات نزاشتن رو دور بریزی..
بعد از اینکه لباسات رو پوشیدی سمت در خونه رفتی و بعد سوار ماشینت شدی..
بی هدف داخل خیابون ها میروندی ..که چشمت به یک ساعت فروشی خورد..
با فکری که به ذهنت رسید ..ماشین رو جایی پارک کردی و سمت ساعت فروشی رفتی
در مغازه با صدای زنگی که بالا بسته بودن باز شد..
پیرمردی رو دیدی که روی صندلیی نشسته
پیرمرد خیلی اروم و با لحن مهربون شروع کرد به حرف زدن
-چه کمکی از دستم بر میاد..
لبخندی زدی و نزدیک پیشخوان شدی ..ساعت رو از دور مچت باز کردی و روی میز گذاشتی
-اجوشی..باطریی دارین که به همچین ساعتی بخوره؟؟
پیرمرد عینکی برداشت و روی چشم های ضعیفش گذاشت ..ساعت رو به دست گرفت و نگاهی بهش انداخت..
بعد از کمی بررسی کردنش ساعت رو روی میز گذاشت
-اما این با باطری کار نمیکنه
شوکه شدی..
-ام..م..منظورتون چیه؟؟
پیرمرد عینکش رو دور گردنش انداخت و بعد روی صندلش نشست
-این با نبض فردی کار میکنه که ساعت رو دستش کنه..نگاه کن..ساعت الان روی 8.23 دقیقا مونده..
نگاهت رو از پیرمرد گرفتی و به ساعت دادی..درست بود عقربش از کار افتاده بود..
-فکر کنم کسی که این رو برات خریده خیلی عاشقت بوده..درست میگم
از شوک خارج شدی و ساعت رو از رو میز برداشتی..
-..اه اره..فکر کنم..
لبخندی زدی و از مغازه خارج شدی..
خودت رو سرزنش کردی که اینقدر احمق بودی که متوجه نشدی که با نبض کار میکنه..
ساعت رو دور مچت بستی..تقریبا بعد از 3 ثانیه ساعت شروع کرد به کار کردن..
این نشون میداد..تنها چیزی که میتونست شما رو از هم جدا کنه مرگ بود..شاید حتی مرگ هم نمیتونست از هم جداتون کنه؟؟
هانورا
(برای دیر گذاشتنش متاسفم..اینترنت خیلی ضعیف بود ..در حد قطع)
دوهفته از زمان تولدت میگذشت
تو این دو هفته ذهنت حسابی مشغول حرفی بود که فلیکس روز تولدت بهت زده بود..
اصلا درکی از حرفش نداشتی...هرچقدر فکر میکردی هیچ جوابی براش پیدا نمیکردی..اینقدر ذهنت بهم ریخته بود که بعضی اوقات از خواب میپریدی..
.
.
همینطور که داشتی به تصویر خودت از صفحه نمایش خاموش تی وی نگاه میکردی..تو فکر بودی..نمیدونستی چرا ولی خیلی ذهنت بهم ریخته شده بود و این رو مخت میرفت..
فلیکس خیلی عادی رفتار میکرد و این برات شوکه کننده بود..از اینکه خیلی عادی رفتار کنه که انگار نه انگار یکم رو اعصاب بود
نگاهت رو ساعت تو دستت دادی ..ساعت 8 صبح رو نشون میداد..
فلیکس مثل هر روز دیگه زودتر از تو بلند میشد و به کمپانی میرفت
از افکارت خارج شدی و سمت اتاقت رفتی ..تا یکم بیرون بری . افکارت رو که روز و شب برات نزاشتن رو دور بریزی..
بعد از اینکه لباسات رو پوشیدی سمت در خونه رفتی و بعد سوار ماشینت شدی..
بی هدف داخل خیابون ها میروندی ..که چشمت به یک ساعت فروشی خورد..
با فکری که به ذهنت رسید ..ماشین رو جایی پارک کردی و سمت ساعت فروشی رفتی
در مغازه با صدای زنگی که بالا بسته بودن باز شد..
پیرمردی رو دیدی که روی صندلیی نشسته
پیرمرد خیلی اروم و با لحن مهربون شروع کرد به حرف زدن
-چه کمکی از دستم بر میاد..
لبخندی زدی و نزدیک پیشخوان شدی ..ساعت رو از دور مچت باز کردی و روی میز گذاشتی
-اجوشی..باطریی دارین که به همچین ساعتی بخوره؟؟
پیرمرد عینکی برداشت و روی چشم های ضعیفش گذاشت ..ساعت رو به دست گرفت و نگاهی بهش انداخت..
بعد از کمی بررسی کردنش ساعت رو روی میز گذاشت
-اما این با باطری کار نمیکنه
شوکه شدی..
-ام..م..منظورتون چیه؟؟
پیرمرد عینکش رو دور گردنش انداخت و بعد روی صندلش نشست
-این با نبض فردی کار میکنه که ساعت رو دستش کنه..نگاه کن..ساعت الان روی 8.23 دقیقا مونده..
نگاهت رو از پیرمرد گرفتی و به ساعت دادی..درست بود عقربش از کار افتاده بود..
-فکر کنم کسی که این رو برات خریده خیلی عاشقت بوده..درست میگم
از شوک خارج شدی و ساعت رو از رو میز برداشتی..
-..اه اره..فکر کنم..
لبخندی زدی و از مغازه خارج شدی..
خودت رو سرزنش کردی که اینقدر احمق بودی که متوجه نشدی که با نبض کار میکنه..
ساعت رو دور مچت بستی..تقریبا بعد از 3 ثانیه ساعت شروع کرد به کار کردن..
این نشون میداد..تنها چیزی که میتونست شما رو از هم جدا کنه مرگ بود..شاید حتی مرگ هم نمیتونست از هم جداتون کنه؟؟
هانورا
۲۱.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.