بیا پایین 👇
بیا پایین 👇
part=Final
____________________________________
(ویو ا/ت)
باورم نمیشد الان بهم درخواست ازدواج داد؟
یه لحظه همه چیز رو مرور کردم اتفاقاتی که تو این دو سال برام افتاد خب خودمم بدم نمیومد باهاش ازدواج کنم
ا/ت:من...
نامجون:خیلی جرات داری که جلوی من همونی کاری میکنی
یهو دستمو گرفت و منو تو بغل خودش فرو برد
نامجون:دستتو به خواهر من نمیزنی
جیمین:اگه بخوای سد راهم بشی مجبور میشم از سر راه برت دارم
خودمو از بغل نامجون دراوردم و بینشون قرار گرفتم
ا/ت:جفتتون بس کنید نامجون من دوست دارم واقعا دوست دارم ولی تو این مدت متوجه شدم جیمین آدم بدی نیست تازه از اول همه چیز زیر سر خودم بود اگه انقدر مغرور نبودم و خودم رو تو شرط بندی غرق نمیکردم همچین اتفاقی نمیوفتاد
رومو کردم سمت جیمین و حرفم رو ادامه دادم
ا/ت:من درخواستت رو قبول میکنم و نامجون توهم باید با این موضوع کنار بیای
(ویو نامجون)
با هر کلمه چشمام از تعجب گرد میشد
نامجون:مطمعنی این کار درستیه؟
ا/ت:اره
خب دیگه نمیتونستم مخالفت کنم من این دفعه واقعا رها شده بودم
نامجون:خب... خداحافظ
قبل از اینکه برم دستی جلوم رو گرفت ا/ت بود
ا/ت:نمیخوای تنهام بزاری که میخوای؟
اشک توی چشمام جمع شد ولی بروی خودم نیاوردم
نامجون:معلومه که تنهات نمیزارم
جیمین:خب همسر عزیزم فردا برات یه مراسم عروسی بگیرم که همه انگشت به دهن بمونن
(فردا ویو ا/ت)
با نامجون به سمت تالار حرکت کردیم داخل لباس یکم اذیت بودم خیلی پف پفی بود
نامجون:رسیدیم
رشته افکارم با صدای نامجون پاره شد باشه ای گفتم و به سمت آینده ای که منتظرم بود حرکت کردم آینده ای آرام و زیبا کنار شوهر و برادرم شایدم بچه هام
پایان
________________________________
اینم از پارت آخر این فیک از این به بعد بیشتر فعالیت ها در اینستا هست من به زودی اطلاعات پیج و نوع فعالیت های پیج رو براتون اینجا میزارم همه توضیحات داخلش هست✨🌸
part=Final
____________________________________
(ویو ا/ت)
باورم نمیشد الان بهم درخواست ازدواج داد؟
یه لحظه همه چیز رو مرور کردم اتفاقاتی که تو این دو سال برام افتاد خب خودمم بدم نمیومد باهاش ازدواج کنم
ا/ت:من...
نامجون:خیلی جرات داری که جلوی من همونی کاری میکنی
یهو دستمو گرفت و منو تو بغل خودش فرو برد
نامجون:دستتو به خواهر من نمیزنی
جیمین:اگه بخوای سد راهم بشی مجبور میشم از سر راه برت دارم
خودمو از بغل نامجون دراوردم و بینشون قرار گرفتم
ا/ت:جفتتون بس کنید نامجون من دوست دارم واقعا دوست دارم ولی تو این مدت متوجه شدم جیمین آدم بدی نیست تازه از اول همه چیز زیر سر خودم بود اگه انقدر مغرور نبودم و خودم رو تو شرط بندی غرق نمیکردم همچین اتفاقی نمیوفتاد
رومو کردم سمت جیمین و حرفم رو ادامه دادم
ا/ت:من درخواستت رو قبول میکنم و نامجون توهم باید با این موضوع کنار بیای
(ویو نامجون)
با هر کلمه چشمام از تعجب گرد میشد
نامجون:مطمعنی این کار درستیه؟
ا/ت:اره
خب دیگه نمیتونستم مخالفت کنم من این دفعه واقعا رها شده بودم
نامجون:خب... خداحافظ
قبل از اینکه برم دستی جلوم رو گرفت ا/ت بود
ا/ت:نمیخوای تنهام بزاری که میخوای؟
اشک توی چشمام جمع شد ولی بروی خودم نیاوردم
نامجون:معلومه که تنهات نمیزارم
جیمین:خب همسر عزیزم فردا برات یه مراسم عروسی بگیرم که همه انگشت به دهن بمونن
(فردا ویو ا/ت)
با نامجون به سمت تالار حرکت کردیم داخل لباس یکم اذیت بودم خیلی پف پفی بود
نامجون:رسیدیم
رشته افکارم با صدای نامجون پاره شد باشه ای گفتم و به سمت آینده ای که منتظرم بود حرکت کردم آینده ای آرام و زیبا کنار شوهر و برادرم شایدم بچه هام
پایان
________________________________
اینم از پارت آخر این فیک از این به بعد بیشتر فعالیت ها در اینستا هست من به زودی اطلاعات پیج و نوع فعالیت های پیج رو براتون اینجا میزارم همه توضیحات داخلش هست✨🌸
۵.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.