قلب سیاهpt13
قلب سیاهpt13
_سلام
+س..سلام
آت برای چند دقیقه سرجاش خشکش زد
_میخوای همونجا بمونی
آت اومد نزدیک تخت و رو صندلی کنار تخت نشست
- مگه نباید سر عملیات باشی
....+
-ات
+ بله
_میگم مگه نباید سر عملیات باشی
+ رئیس کارم داشت زودتر از بقیه اومدم
_میتونم یه سوال بپرسم
+ اوهوم
-آسم داری؟
+ اره
-چرا
+نمیدونم ، خودت چی فکر میکنی
آت تازه به خودش اومد و فهمید کی جلوشه و باید چجوری رفتار کنه
_بخاطر من؟
+ استراحت کن من باید برم
ات بلند شد بره که جونکوک گفت
-نمیخوای برات توضیح بدم
+ چجوری انقد راحت میتونی حرف بزنی وقتی بعد از رفتنت هزارتا مشکل بهم دادی
-من بخاطر خودت رفتم
+ اگه میخواستی اینطوری بهم کمک کنی هیچوقت همچین کمکیو ازت نیمخواستم
و بعد هم از اتاق خارج شد و رفت سمت اتاق خودش.
جیمین بعد 1 ساعت برگشت سازمان و رفت تو اتاق
~ات
+جیمین حالت خوبه
~چرا برگشتی ، چیزی شده
+جونکوک تیر خورد
~چی ، جونکوک ؟
+ اره ، همون دکتری که گفتم چشماش اشناست، جونکوک بود
~الان کجاست
+ تو اتاق
~خوبه پس من برم باهاش حرف بزنم
+ جیمین وایسا
~بعد دوسال آقا برگشته میخوام برم بهش خوش آمد بگم
+جیمین
جیمین آت رو کنار زد و از اتاق خارج شد و رفت تو اتاق جونکوک
+ جیمی...
~به به جونکوک ، خوش اومدی
-...
+ جیمین
~ات من که کاری نمیکنم دارم باهاش حرف میزنم ، البته فعلا
جمله اخرشو آروم گفت که فقط خودش بشنوه
~ات میشه تنهامون بزاری
آت از اتاق اومد بیرون و حالا جیمین و جونکوک باهم تنها بودن
~چرا برگشتی
_من برنگشتم ، اصلا نرفته بودم که بخوام برگردم
~چرا ات رو تنها گذاشتی
-بخاطر خودش
~بخاطر خودش؟بخاطر خودش به این حال انداخیش
_مگه چی شده
~جونکوک قبل از تو آت آسم داشت؟
-نه
~قبل از تو بدنش ضعیف بود ؟
-...
~میدونی چندبار دنبالت گشت
-من همیشه حواسم بهش بود
~چجوری حواست بهش بود که ندیدی تو بیمارستان بستری بوده
_....
~تو خیلی از مشکلاتشو نمیدونی ، اگه میخوای وضیعتشو بدتر نکنی برو ، اگه قبلاً نرفتی الان برو
_جیمین آت چشه؟
~برو ، سعی نکن بهش کمک کنی ، فقط برو
- هیچ جا نمیرم
~یعنی آنقدر برات بی ارزشه که میخوای آسیب ببینه
_تا نگی تو این مدت چی شده حتی به رفتنم فک نمیکنم
~واقعا دوست داری بدونی چه بلایی سرش آوردی
_...
~خب بزار بگم، بعد رفتن تو برای 6 ماه تو بیمارستان بستری بود،مشکلات اعصبی گرفته بود جوری که حتی دکترا هم نمیتونستن جلوشو بگیرن، اشتباه فک نکن دیوونه نشده بود ، فقط حالش بد بود ،چون به تو فک میکرد
هنوزم بعضی وقتا حمله اعصبی بهش دست میده ، به خاطر تو شبا نمیتونه بخوابه، بازم میخوای توضیح بدم؟
_سلام
+س..سلام
آت برای چند دقیقه سرجاش خشکش زد
_میخوای همونجا بمونی
آت اومد نزدیک تخت و رو صندلی کنار تخت نشست
- مگه نباید سر عملیات باشی
....+
-ات
+ بله
_میگم مگه نباید سر عملیات باشی
+ رئیس کارم داشت زودتر از بقیه اومدم
_میتونم یه سوال بپرسم
+ اوهوم
-آسم داری؟
+ اره
-چرا
+نمیدونم ، خودت چی فکر میکنی
آت تازه به خودش اومد و فهمید کی جلوشه و باید چجوری رفتار کنه
_بخاطر من؟
+ استراحت کن من باید برم
ات بلند شد بره که جونکوک گفت
-نمیخوای برات توضیح بدم
+ چجوری انقد راحت میتونی حرف بزنی وقتی بعد از رفتنت هزارتا مشکل بهم دادی
-من بخاطر خودت رفتم
+ اگه میخواستی اینطوری بهم کمک کنی هیچوقت همچین کمکیو ازت نیمخواستم
و بعد هم از اتاق خارج شد و رفت سمت اتاق خودش.
جیمین بعد 1 ساعت برگشت سازمان و رفت تو اتاق
~ات
+جیمین حالت خوبه
~چرا برگشتی ، چیزی شده
+جونکوک تیر خورد
~چی ، جونکوک ؟
+ اره ، همون دکتری که گفتم چشماش اشناست، جونکوک بود
~الان کجاست
+ تو اتاق
~خوبه پس من برم باهاش حرف بزنم
+ جیمین وایسا
~بعد دوسال آقا برگشته میخوام برم بهش خوش آمد بگم
+جیمین
جیمین آت رو کنار زد و از اتاق خارج شد و رفت تو اتاق جونکوک
+ جیمی...
~به به جونکوک ، خوش اومدی
-...
+ جیمین
~ات من که کاری نمیکنم دارم باهاش حرف میزنم ، البته فعلا
جمله اخرشو آروم گفت که فقط خودش بشنوه
~ات میشه تنهامون بزاری
آت از اتاق اومد بیرون و حالا جیمین و جونکوک باهم تنها بودن
~چرا برگشتی
_من برنگشتم ، اصلا نرفته بودم که بخوام برگردم
~چرا ات رو تنها گذاشتی
-بخاطر خودش
~بخاطر خودش؟بخاطر خودش به این حال انداخیش
_مگه چی شده
~جونکوک قبل از تو آت آسم داشت؟
-نه
~قبل از تو بدنش ضعیف بود ؟
-...
~میدونی چندبار دنبالت گشت
-من همیشه حواسم بهش بود
~چجوری حواست بهش بود که ندیدی تو بیمارستان بستری بوده
_....
~تو خیلی از مشکلاتشو نمیدونی ، اگه میخوای وضیعتشو بدتر نکنی برو ، اگه قبلاً نرفتی الان برو
_جیمین آت چشه؟
~برو ، سعی نکن بهش کمک کنی ، فقط برو
- هیچ جا نمیرم
~یعنی آنقدر برات بی ارزشه که میخوای آسیب ببینه
_تا نگی تو این مدت چی شده حتی به رفتنم فک نمیکنم
~واقعا دوست داری بدونی چه بلایی سرش آوردی
_...
~خب بزار بگم، بعد رفتن تو برای 6 ماه تو بیمارستان بستری بود،مشکلات اعصبی گرفته بود جوری که حتی دکترا هم نمیتونستن جلوشو بگیرن، اشتباه فک نکن دیوونه نشده بود ، فقط حالش بد بود ،چون به تو فک میکرد
هنوزم بعضی وقتا حمله اعصبی بهش دست میده ، به خاطر تو شبا نمیتونه بخوابه، بازم میخوای توضیح بدم؟
۶.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.