پارت25
#پارت25
رمان تقدیر خاکستری #هورا...
من: میشه برهان واسم از دنیل گیتارش رو قرض بگیری...
خواهش ...
برهان: دنیل نیستش الان ولی باشه اومد میگم برات بیاره...
من: باشه پس ...
اون رفتو منم واسه خودم مشغول خوردن شام شدم ..
بعد از شام رفتم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم ...
امشب خیلی دلم گرفته بود و بد جوری هوای گریه داشتن چشمام ...مثل همون موقعه هایی که نمیدونی چته ولی دلت گرفته ...
پنجره رو باز کردمو و شروع کردم به خوندن همون اهنگ ترکی قدیمی این رو خیلی دوست داشتم با خوندنش اروم میشدم ..
ترکی رو از یکی از خانوما از توی پرورشگاه یاد گرفته بود..
واسه خودم داشتم میخوندم که یهو بغضم ترکیدو گریم گرفت ....
#آرات..
عصبی بود از دست ادوراد و دستورات رئیس سازمان هم میخواست واسش حرف ازش بکشم و هم هیچ اسیبی بهش وارد نشه ...
منم گذاشته بردن توی منگنه که جای اون رو جعبه رو بفهمم...
رفتم توی حیاط هوا خیلی خوب بود امشب چند تا از کارام رو با لب تاب انجام دادم که صدای همون اهنگ اومد که یکی داشت میخوندش رفتم سمت صدا که رسیدم به پنجره اتاق هورا ....
داشت میخوند واقعا صداش عالی بود همین طوری داشت میخوند که یهو صدای گریش بلند شد که بازم مثل دفعه قبل صدای زنی که این اهنگو با بغض میخوند توی سرم پیچید..
سرم به شدت تیر میکشید و میخواست بترکه از این صدا هایی که تو سرم اکو میشد...
به زور خودمو به در خونه رسوندم در رو که باز کردم که سرم تیر دیگه ای کشیدکه نتونستم تحمل کنم و افتادم روی زمین و دستم رو به سرم گرفتم ...
بچه ها که توی سالن بودن انگار متوجه من شدن اومدن طرفم..
نیلا: چت شده وحشت ...چرا اینجا نشستی..
من: چیزی نیست برهان بیا کمکم کن سرم گیج میره برم اتاقم..
برهان اومد کمکم و با کمکش رفتم اتاقم . ...
دراز کشیدم و برهان رفت بیرون تا بخوابم ...
نمیدونستم این صدا ها چیه توی مغزم یا اون عکس های تاری که صورتشون معلوم نیست...
به قرصی که خوردم کم کم خوابم برد ...
#دنیل...
داشتم نگهبانی خونه ی دوستای هورا رو میدادم که که ماشین مشکوکی رو دیدم که داره نگهبانی خونه رو میده ...
زنگ زدم به وحشت که جواب نداد پوفی کردم به برهان زنگ زدم ..
برهان: چیه دنیل اتفاقی افتاده..
من: وحشت کجاست چرا گوشی رو جواب نمیده..
برهان: حالش خوب نبود قرص خورد خوابید..
من: خودت و چند تا از نگهبانا بیاید در خونه دخترا ماشین مشکوکی اینجاست خودت رو برسون زود..
برهان: باشه الان راه میوفتم...
گوشی رو قطع کردم و زول زدم به اون ون مشکوک توی کوچه...
حدود 40دقیقه بعد در ماشین باز شدو برهان اومد سوار شد..
برهان: کدوم ماشین مشکوکه...
من: اون ون که اونجا پارکه ..
و به ون اشاره کردم ...
سری تکون دادو اونم زول زد به ماشین ...
رمان تقدیر خاکستری #هورا...
من: میشه برهان واسم از دنیل گیتارش رو قرض بگیری...
خواهش ...
برهان: دنیل نیستش الان ولی باشه اومد میگم برات بیاره...
من: باشه پس ...
اون رفتو منم واسه خودم مشغول خوردن شام شدم ..
بعد از شام رفتم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم ...
امشب خیلی دلم گرفته بود و بد جوری هوای گریه داشتن چشمام ...مثل همون موقعه هایی که نمیدونی چته ولی دلت گرفته ...
پنجره رو باز کردمو و شروع کردم به خوندن همون اهنگ ترکی قدیمی این رو خیلی دوست داشتم با خوندنش اروم میشدم ..
ترکی رو از یکی از خانوما از توی پرورشگاه یاد گرفته بود..
واسه خودم داشتم میخوندم که یهو بغضم ترکیدو گریم گرفت ....
#آرات..
عصبی بود از دست ادوراد و دستورات رئیس سازمان هم میخواست واسش حرف ازش بکشم و هم هیچ اسیبی بهش وارد نشه ...
منم گذاشته بردن توی منگنه که جای اون رو جعبه رو بفهمم...
رفتم توی حیاط هوا خیلی خوب بود امشب چند تا از کارام رو با لب تاب انجام دادم که صدای همون اهنگ اومد که یکی داشت میخوندش رفتم سمت صدا که رسیدم به پنجره اتاق هورا ....
داشت میخوند واقعا صداش عالی بود همین طوری داشت میخوند که یهو صدای گریش بلند شد که بازم مثل دفعه قبل صدای زنی که این اهنگو با بغض میخوند توی سرم پیچید..
سرم به شدت تیر میکشید و میخواست بترکه از این صدا هایی که تو سرم اکو میشد...
به زور خودمو به در خونه رسوندم در رو که باز کردم که سرم تیر دیگه ای کشیدکه نتونستم تحمل کنم و افتادم روی زمین و دستم رو به سرم گرفتم ...
بچه ها که توی سالن بودن انگار متوجه من شدن اومدن طرفم..
نیلا: چت شده وحشت ...چرا اینجا نشستی..
من: چیزی نیست برهان بیا کمکم کن سرم گیج میره برم اتاقم..
برهان اومد کمکم و با کمکش رفتم اتاقم . ...
دراز کشیدم و برهان رفت بیرون تا بخوابم ...
نمیدونستم این صدا ها چیه توی مغزم یا اون عکس های تاری که صورتشون معلوم نیست...
به قرصی که خوردم کم کم خوابم برد ...
#دنیل...
داشتم نگهبانی خونه ی دوستای هورا رو میدادم که که ماشین مشکوکی رو دیدم که داره نگهبانی خونه رو میده ...
زنگ زدم به وحشت که جواب نداد پوفی کردم به برهان زنگ زدم ..
برهان: چیه دنیل اتفاقی افتاده..
من: وحشت کجاست چرا گوشی رو جواب نمیده..
برهان: حالش خوب نبود قرص خورد خوابید..
من: خودت و چند تا از نگهبانا بیاید در خونه دخترا ماشین مشکوکی اینجاست خودت رو برسون زود..
برهان: باشه الان راه میوفتم...
گوشی رو قطع کردم و زول زدم به اون ون مشکوک توی کوچه...
حدود 40دقیقه بعد در ماشین باز شدو برهان اومد سوار شد..
برهان: کدوم ماشین مشکوکه...
من: اون ون که اونجا پارکه ..
و به ون اشاره کردم ...
سری تکون دادو اونم زول زد به ماشین ...
۲۲.۳k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.