پارت24
#پارت24
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
یه مردو دوتا زن داشتن معاشقه میکردن ...
من با تعجب نگاشون میکردم ولی بچه ها خیلی ریلکس رفتن روی مبل روبه روی اونا نشستن ...
اونا هم بی توجه ما تو حق هم بودن ...
آرات سیگاری روشن کرد و مشغول شد برهان با گوشیش بازی شروع کرد ...
نیلا هم از توی جیبش یه سوهان در اورد و مشغول یوهان کشیدن ناخنش شد ...
چقدر اینا بیخیالن و اونا بی حیا...
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم با ناخن ها بازی کردن ...
صدای ملچ ملوچشون حالم رو بهم میزد حس تهوع بهم دست داده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که نیلا گفت:
اه بسه بابا جرج دو دقیقه استراحت کن ما کارمون کنیم بریم تو هم بی مزاحم کارتو کن...
پسره که حالا فهمیدم اسمش جرجه اون دخترا رو فرستاد رفتن و رو به آرات گفت:
زود اومدی ...قرار غروب بود...
آرات: الانم نزدیک غروبه ...
جرج : ضد حالین دیگه وایسا برم لب تابم رو بیارم ...
آرات چیزی نگفتو اونم رفتم سمت اتاقی...
من: اه مردک چندش حال به هم زن...
اروم گفتم ولی مثل این که صدامو برهان شنید و اروم شروع کرد خندیدن ...
جرج با لب تاب اومد و شروع کرد باهاش ور رفتن بعد از چند دقیقه صدای مردی توی اتاق پیچید ...
مرده: دختره سالمه جرج...
جرج: اره سالمه ...
مرده : خوبه آرات اونجاست ...
جرج : اره اینجاست...
لب تاب رو گرفت سمت آرات که اون هدفون بهش وصل کرد و شروع کرد حرف زدن به یه زبون دیگه که نمیفهمیدم چی میگه پوفی کشیدم و شروع کردم تکون دادن پام ...
بعد از تموم شدن حرف آرات گفت که پاشیم و بریم دیگه معلوم نیست مثلا این چه کاری بود الکی این همه راه امدیم مثلا نمیتونست از همون پشت تلفن بفهمن من سالمم یه مشت بی مخ...
سوار ماشین شدیم و آرات روند طرف همون خونه که توش منو زندانی کرده بودن...
توی راه خوردم به ترافیک ...
حوصلم سر رفته بود که یهو یه فکری به ذهنم رسید ....
راه خوبی بود واسه فرار کردن ...
هیچ کس حواسش به من نبود و واسه خودشون یه جوری مشغول بودن دستم رو اوردم اومدم ببرم سمت دستگیره در که ....
آرات: بهتره مثل ادم بشینی و اون فکر مزخرفی هم توی سرته بریزی دور ...چون قول نمیدم دوستات اسیب نبینن...
این از کجا فهمید میخوام چی کار کنم اصلا این که حواسش به من نبود...
قفل مرکزی رو زدو دیگه چیزی نگفت ...
منم سرم رو تکیه دادم به شیشه و ماشین و خوابم برد...
با صدای داد آرات سیخ تو جام شدم و جیغی از ترس کشیدم...
آرات: چه مرگته جیغ میزنی ...برهان ببرش اتاقش....
برهان سری تکون دادو پیاده شدو اومد سمت من و بازوم رو گرفت کشید بیرون ...
بردم سمت اتاقم و فرستادم تو و در اتاق رو قفل کرد...
بی حوصله نشستم روی تخت...
نمیدونم چقدر به بدختیام فکر کردم کت در اتاق باز شدو برهان اومد داخل و واسم شام اورده بود...
سینی رو گذاشت و خواست بره بهش گفتم:
میگم برهان...
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
یه مردو دوتا زن داشتن معاشقه میکردن ...
من با تعجب نگاشون میکردم ولی بچه ها خیلی ریلکس رفتن روی مبل روبه روی اونا نشستن ...
اونا هم بی توجه ما تو حق هم بودن ...
آرات سیگاری روشن کرد و مشغول شد برهان با گوشیش بازی شروع کرد ...
نیلا هم از توی جیبش یه سوهان در اورد و مشغول یوهان کشیدن ناخنش شد ...
چقدر اینا بیخیالن و اونا بی حیا...
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم با ناخن ها بازی کردن ...
صدای ملچ ملوچشون حالم رو بهم میزد حس تهوع بهم دست داده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که نیلا گفت:
اه بسه بابا جرج دو دقیقه استراحت کن ما کارمون کنیم بریم تو هم بی مزاحم کارتو کن...
پسره که حالا فهمیدم اسمش جرجه اون دخترا رو فرستاد رفتن و رو به آرات گفت:
زود اومدی ...قرار غروب بود...
آرات: الانم نزدیک غروبه ...
جرج : ضد حالین دیگه وایسا برم لب تابم رو بیارم ...
آرات چیزی نگفتو اونم رفتم سمت اتاقی...
من: اه مردک چندش حال به هم زن...
اروم گفتم ولی مثل این که صدامو برهان شنید و اروم شروع کرد خندیدن ...
جرج با لب تاب اومد و شروع کرد باهاش ور رفتن بعد از چند دقیقه صدای مردی توی اتاق پیچید ...
مرده: دختره سالمه جرج...
جرج: اره سالمه ...
مرده : خوبه آرات اونجاست ...
جرج : اره اینجاست...
لب تاب رو گرفت سمت آرات که اون هدفون بهش وصل کرد و شروع کرد حرف زدن به یه زبون دیگه که نمیفهمیدم چی میگه پوفی کشیدم و شروع کردم تکون دادن پام ...
بعد از تموم شدن حرف آرات گفت که پاشیم و بریم دیگه معلوم نیست مثلا این چه کاری بود الکی این همه راه امدیم مثلا نمیتونست از همون پشت تلفن بفهمن من سالمم یه مشت بی مخ...
سوار ماشین شدیم و آرات روند طرف همون خونه که توش منو زندانی کرده بودن...
توی راه خوردم به ترافیک ...
حوصلم سر رفته بود که یهو یه فکری به ذهنم رسید ....
راه خوبی بود واسه فرار کردن ...
هیچ کس حواسش به من نبود و واسه خودشون یه جوری مشغول بودن دستم رو اوردم اومدم ببرم سمت دستگیره در که ....
آرات: بهتره مثل ادم بشینی و اون فکر مزخرفی هم توی سرته بریزی دور ...چون قول نمیدم دوستات اسیب نبینن...
این از کجا فهمید میخوام چی کار کنم اصلا این که حواسش به من نبود...
قفل مرکزی رو زدو دیگه چیزی نگفت ...
منم سرم رو تکیه دادم به شیشه و ماشین و خوابم برد...
با صدای داد آرات سیخ تو جام شدم و جیغی از ترس کشیدم...
آرات: چه مرگته جیغ میزنی ...برهان ببرش اتاقش....
برهان سری تکون دادو پیاده شدو اومد سمت من و بازوم رو گرفت کشید بیرون ...
بردم سمت اتاقم و فرستادم تو و در اتاق رو قفل کرد...
بی حوصله نشستم روی تخت...
نمیدونم چقدر به بدختیام فکر کردم کت در اتاق باز شدو برهان اومد داخل و واسم شام اورده بود...
سینی رو گذاشت و خواست بره بهش گفتم:
میگم برهان...
۱۸.۱k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.