پارت23
#پارت23
رمان تقدیر خاکستری.. #خزان..
اومدم کلی فحش بارش کنم که وسط حرف پرید و گفت:
اوووه دختر این چه حرفی بود زدی...زشته عزیزم..ببین تو فقط اون کد رو به ما میدی ما هم در عوضش دیگه شکنجت نمیکنیم...
من: من نمیدونم اون کد لعنتی چیه ...من چیزی راجبش از بابام نشنیدم....به خدا خبر ندارم...
سیروان: نوچ نوچ نوچ مثل این که هنوزکم بوده واست ..
من: به خدا نمیدونم ...
سیروان نیش خندی زدو از اتاق زدبیرون....
کسی سراغم نیومد منم از درد وحشناک که روی شکمم بود نمیدونستم چی کار کنم ....کلی اه و ناله کردمو کمک خواستم که هیچ کس نیومد به دادم برسه ...
این قدر گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد...
........
#هورا...
روزا یکی پشت یکی میگذشتن و من اینجا زندانی بودم ...چند روز پیش کلی سرو صدا کردم که حوصلم سر رفته و این حرفا که آرات اجازه داد که روزی یک ساعت میتونم از اتاقم بیام بیرون کلی خوشحال شده بودم ....
عصرا یکی از بچه ها میومد اتاقم و منو میبرد بیرون ...
الانم داشتم تلوزیون میدیم فیلم سینمایی اکشنی بود ...
لحظه ی حساسش بود و داشتم تند تند پفیلا نیخوردم و برهانم کنارم بود و با گوشیش بازی میکرد...
یهو اومدن دختره رو توی فیلم بکشن که تلوزیون خاموش شد...
من: اه ابن واسه چی خاموش شد...داشتم میدیم الان دختره رو میکشن...
آرات: وقتت تمومه برو اتاقت...
برگشتم پشت سرم که دیدم کنترل به دست ایستاده...
من: تورو خدا ببینم میرم...
آرات : نوچ پاشو برو اتاقت حاضر شو میریم جایی...
من: کجا منو میبری...
آرات: برو بپوش ...
پوفی کردمو رفتم سمت اتاق که نه بگیم زندانم بهتره....برهانم پشت سرم اومد و در اتاقو قفل کرد...
از بین چند دست لباسایی که دنیل و نیلا واسم اورده بودن یکی رو انتخاب کردمو وپوشیدم و نشستم روی تخت تا بیان در اتاق رو باز کنن...
بعد از یه ربع در اتاق باز شدو آرات گفت برم ...
منو جلو فرستادو خودش پشت سرم اومد ...
رفتیم پایین که نیلا و برهام اماده دیدم ...
همگی با هم رفتیم و سوار ماشین آرات شدیم اونا پشت نشستن منو آرات جلو و حرکت کردیم...
با ذوق به خیابونا و مردم نگاه میکردم ....منی که یه جا بند نبودم حالا توی اتاق کل روزمو میگذروندم .....
آرات جلوی یه خونه خیلی بزرگ ایستاد و بوقی زد که درو واسش باز کرد نگهبان ماشین رو برد داخل خونه واقعا شیکی بود ....
داشتم واسه خودم دید میزدم که آرات گفت پیاده شم...
از ماشین پیاده شدم که مچ دستم رو برهان گرفت و همگی به رفتیم سمت در خونه ....
آرات درو باز کردو واود شدو پشتش ما هم وارد شدیم رفتم سمت سالن که با صحنه ای که دیدم چشمام قد گردو شد...
رمان تقدیر خاکستری.. #خزان..
اومدم کلی فحش بارش کنم که وسط حرف پرید و گفت:
اوووه دختر این چه حرفی بود زدی...زشته عزیزم..ببین تو فقط اون کد رو به ما میدی ما هم در عوضش دیگه شکنجت نمیکنیم...
من: من نمیدونم اون کد لعنتی چیه ...من چیزی راجبش از بابام نشنیدم....به خدا خبر ندارم...
سیروان: نوچ نوچ نوچ مثل این که هنوزکم بوده واست ..
من: به خدا نمیدونم ...
سیروان نیش خندی زدو از اتاق زدبیرون....
کسی سراغم نیومد منم از درد وحشناک که روی شکمم بود نمیدونستم چی کار کنم ....کلی اه و ناله کردمو کمک خواستم که هیچ کس نیومد به دادم برسه ...
این قدر گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد...
........
#هورا...
روزا یکی پشت یکی میگذشتن و من اینجا زندانی بودم ...چند روز پیش کلی سرو صدا کردم که حوصلم سر رفته و این حرفا که آرات اجازه داد که روزی یک ساعت میتونم از اتاقم بیام بیرون کلی خوشحال شده بودم ....
عصرا یکی از بچه ها میومد اتاقم و منو میبرد بیرون ...
الانم داشتم تلوزیون میدیم فیلم سینمایی اکشنی بود ...
لحظه ی حساسش بود و داشتم تند تند پفیلا نیخوردم و برهانم کنارم بود و با گوشیش بازی میکرد...
یهو اومدن دختره رو توی فیلم بکشن که تلوزیون خاموش شد...
من: اه ابن واسه چی خاموش شد...داشتم میدیم الان دختره رو میکشن...
آرات: وقتت تمومه برو اتاقت...
برگشتم پشت سرم که دیدم کنترل به دست ایستاده...
من: تورو خدا ببینم میرم...
آرات : نوچ پاشو برو اتاقت حاضر شو میریم جایی...
من: کجا منو میبری...
آرات: برو بپوش ...
پوفی کردمو رفتم سمت اتاق که نه بگیم زندانم بهتره....برهانم پشت سرم اومد و در اتاقو قفل کرد...
از بین چند دست لباسایی که دنیل و نیلا واسم اورده بودن یکی رو انتخاب کردمو وپوشیدم و نشستم روی تخت تا بیان در اتاق رو باز کنن...
بعد از یه ربع در اتاق باز شدو آرات گفت برم ...
منو جلو فرستادو خودش پشت سرم اومد ...
رفتیم پایین که نیلا و برهام اماده دیدم ...
همگی با هم رفتیم و سوار ماشین آرات شدیم اونا پشت نشستن منو آرات جلو و حرکت کردیم...
با ذوق به خیابونا و مردم نگاه میکردم ....منی که یه جا بند نبودم حالا توی اتاق کل روزمو میگذروندم .....
آرات جلوی یه خونه خیلی بزرگ ایستاد و بوقی زد که درو واسش باز کرد نگهبان ماشین رو برد داخل خونه واقعا شیکی بود ....
داشتم واسه خودم دید میزدم که آرات گفت پیاده شم...
از ماشین پیاده شدم که مچ دستم رو برهان گرفت و همگی به رفتیم سمت در خونه ....
آرات درو باز کردو واود شدو پشتش ما هم وارد شدیم رفتم سمت سالن که با صحنه ای که دیدم چشمام قد گردو شد...
۱۱.۱k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.