[•( ساحل )•]
[•( ساحل )•]
part ⁶
( همگی رفتن داخل . اونجا پر از لباس عروسای خیلی خوشگل بود... جنی از یکیشون خوشش اومد و رفت پرو کنه... همونطور که فلیکس منتظر وایساده بود تا جنی بیاد بیرون ، هانا با اشتیاق به لباس عروسا خیره شده بود )
تهیونگ : لباس عروس دوست داری؟
هانا : ( خجالت ) اره خب قشنگن
تهیونگ : دوست داری یه روز تو ام عروس بشی ؟ ( لبخند )
هانا : ( یا خدا چرا میپرسه ، الان لپام قرمز میشه ) ام نمیدونم اگر آدم خوبی پیدا بشه منو دوست داشته باشه اره
...
( جنی لباسشو پوشید خیلی خوشگل بود ولی خیلی باز بود ، هرچی اون خانمه رو صدا کر که بیاد کمکش کنه زیپشو بکشه بالا ، نبود پس از لایه در فلیکس رو صدا زد )
...
جنی : میشه یه لحظه بیای
فلیکس : ( رفت پیشش ) چی شده؟
جنی : میشه بیای زیپمو بکشی بالا دستم نمیرسه
فلیکس : ( میاد داخل اتاق پرو و یه نگاه به لباس می کنه ) درش بیار
جنی : وا چرا ( بغض )؟
فلیکس : واقعا فکر کردی من اجازه میدم اینو بپوشی بین اون همه آدم هرزه
جنی : اخه خیلی ازش خوشم اومده ببین چقدر تو تنم خوب شده
فلیکس : همین که گفتم ( جدی . بم )
جنی : خب الان چی بپوشم کدومش از این بهتره اخه ؟
فلیکس : الان میرم برات یدونه خوشگلشو میارم وایسا اینجا تو نیا بیرون ( میره و یه لباس پوشیده ولی خوشگل رو میاره میده دست جنی و وقتی پوشید زیپشو بالا می کشه و میگه ) سلیقم خوبه نه ؟ ( لبخند )
جنی : اره خیلی قشنگ شد مرسی ازت فلیکس ( لوس )
فلیکس : ( یهو به خودش میاد و دوباره سرد رفتار می کنه ) خب دیگه اگر پسندیدی بیا بریم اون دوتا بیرون خسته شدن
...
( رفتن کلی چیز دیگه گرفتن و هوا هم دیگه تاریک شده بود و سوار ماشین شدن . نزدیک خونه بودن که فلیکس کنار یه بستنی فروشی وایساد و رفت چند تا بستنی گرفت و اومد )
...
فلیکس : خب خب کی بستنی دستگاهی میخواد
هانا : من 😁
تهیونگ : این بچه بازیا چیه داداش بده بخوریم دیگه ( خندید )
...
( وقتی هانا بستنی رو گرفت دستش یهو دستش لرزید و بستنی از دستش افتاد و ریخت رو لباسش یکمم ریخت تو ماشین. خیلی خجالت کشیده بود و همینطور ناراحت بود . تهیونگ سریع از پشت ماشین دستمال برداشت و داد به هانا )
...
ببخشید اگر بد بود 🌷💖☁️
part ⁶
( همگی رفتن داخل . اونجا پر از لباس عروسای خیلی خوشگل بود... جنی از یکیشون خوشش اومد و رفت پرو کنه... همونطور که فلیکس منتظر وایساده بود تا جنی بیاد بیرون ، هانا با اشتیاق به لباس عروسا خیره شده بود )
تهیونگ : لباس عروس دوست داری؟
هانا : ( خجالت ) اره خب قشنگن
تهیونگ : دوست داری یه روز تو ام عروس بشی ؟ ( لبخند )
هانا : ( یا خدا چرا میپرسه ، الان لپام قرمز میشه ) ام نمیدونم اگر آدم خوبی پیدا بشه منو دوست داشته باشه اره
...
( جنی لباسشو پوشید خیلی خوشگل بود ولی خیلی باز بود ، هرچی اون خانمه رو صدا کر که بیاد کمکش کنه زیپشو بکشه بالا ، نبود پس از لایه در فلیکس رو صدا زد )
...
جنی : میشه یه لحظه بیای
فلیکس : ( رفت پیشش ) چی شده؟
جنی : میشه بیای زیپمو بکشی بالا دستم نمیرسه
فلیکس : ( میاد داخل اتاق پرو و یه نگاه به لباس می کنه ) درش بیار
جنی : وا چرا ( بغض )؟
فلیکس : واقعا فکر کردی من اجازه میدم اینو بپوشی بین اون همه آدم هرزه
جنی : اخه خیلی ازش خوشم اومده ببین چقدر تو تنم خوب شده
فلیکس : همین که گفتم ( جدی . بم )
جنی : خب الان چی بپوشم کدومش از این بهتره اخه ؟
فلیکس : الان میرم برات یدونه خوشگلشو میارم وایسا اینجا تو نیا بیرون ( میره و یه لباس پوشیده ولی خوشگل رو میاره میده دست جنی و وقتی پوشید زیپشو بالا می کشه و میگه ) سلیقم خوبه نه ؟ ( لبخند )
جنی : اره خیلی قشنگ شد مرسی ازت فلیکس ( لوس )
فلیکس : ( یهو به خودش میاد و دوباره سرد رفتار می کنه ) خب دیگه اگر پسندیدی بیا بریم اون دوتا بیرون خسته شدن
...
( رفتن کلی چیز دیگه گرفتن و هوا هم دیگه تاریک شده بود و سوار ماشین شدن . نزدیک خونه بودن که فلیکس کنار یه بستنی فروشی وایساد و رفت چند تا بستنی گرفت و اومد )
...
فلیکس : خب خب کی بستنی دستگاهی میخواد
هانا : من 😁
تهیونگ : این بچه بازیا چیه داداش بده بخوریم دیگه ( خندید )
...
( وقتی هانا بستنی رو گرفت دستش یهو دستش لرزید و بستنی از دستش افتاد و ریخت رو لباسش یکمم ریخت تو ماشین. خیلی خجالت کشیده بود و همینطور ناراحت بود . تهیونگ سریع از پشت ماشین دستمال برداشت و داد به هانا )
...
ببخشید اگر بد بود 🌷💖☁️
۵.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.