[•( ساحل )•]
[•( ساحل )•]
part ⁴
《 لینو و هانا رفتن خونه و خوابیدن... فردا پنجشنبه بود و هانا مدرسه نداشت به خاطر همون هانااز صبح که بیدار شد وسایلاشو جمع کرد و رفت خونه ی مادر بزرگش... فلیکس هنوز نیومده بود . جنی و مادربزرگ داشتن خونه رو تمیز می کردن و هانا هم رفت کمکشون 》
هانا : میگم مادر بزرگ شما چرا با رئیس عمه قرار ازدواج گذاشتین اصلا مگه میشناختین اونا رو ؟
مادر بزرگ : عزیزم ، بابا بزرگ به خاطر اینکه خانواده پول داری هستن و مناسب ما هم هستن این قرار رو گذاشت. حالا امروز دارن با خانواده میان بیشتر آشنا میشیم .
هانا : اخه مگه همه چیز به پوله خب دوست دارن همو ؟ البته عمه که اره 😂 ولی اون چی؟
مادر بزرگ : نمیدونم والا ولی امروز صحبت جدی می کنیم . اینا که خودشون بریدن و دوختن یه ماه دیگه قراره عروسی کنن . ایشالله برای تو هم یه شوهر خوب پیدا کنیم😉
هانا : نه بابا من فعلا بچه ام مامان بزرگ هنوز کلی آرزو دارم🫣
مادر بزرگ : باشه حالا الان که نه ، هر وقت پیدا شد.
هانا : 🤭
( کم کم داشتن می رسیدن منم رفتم یه لباس مناسب پوشیدم . دوست نداشتم خیلی باز باشه.وقتی حاضر شدم میوه هارو چیدم و دیگه چیزی نموده بود که برسن ( عکس لباس هانا و جنی رو میزارم )... صدای زنگ اومد و منم رفتم سمت در . وقتی درو باز کردم با یه پسر قد بلند و خوش تیپ که تو دستش گل و شیرینی بود مواجه شدم... یه پسر دیگه هم بود که سنش کمتر از اون یکی میخورد فکر کنم داداشش بود . یه دختر هم بود که فکر کنم ۱۵ / ۱۶ سالش باشه )
هانا : سلام خوش اومدید بفرمائید.
( همه رفتیم نشستیم و پدر بزرگ و پدر فلیکس با هم حرف میزدن که عمه چای آورد و تعارف کرد )
پدر بزرگ : خب دیگه فکر کنم بهتره برین و با هم حرفاتون رو بزنید.
ویو راوی
( جنی و فلیکس رفتن تو اتاق تا باهم حرف بزنن )
فلیکس : خب اول از همه خودتون که میدونید ما داریم یه ازدواج کاری می کنیم پس لازم نیست خیلی حرف بزنیم
جنی : ( ناراحت شد ) ولی وقتی بخوایم زیر یه سقف زندگی کنیم بهتره که راحت تر باشیم نه؟
part ⁴
《 لینو و هانا رفتن خونه و خوابیدن... فردا پنجشنبه بود و هانا مدرسه نداشت به خاطر همون هانااز صبح که بیدار شد وسایلاشو جمع کرد و رفت خونه ی مادر بزرگش... فلیکس هنوز نیومده بود . جنی و مادربزرگ داشتن خونه رو تمیز می کردن و هانا هم رفت کمکشون 》
هانا : میگم مادر بزرگ شما چرا با رئیس عمه قرار ازدواج گذاشتین اصلا مگه میشناختین اونا رو ؟
مادر بزرگ : عزیزم ، بابا بزرگ به خاطر اینکه خانواده پول داری هستن و مناسب ما هم هستن این قرار رو گذاشت. حالا امروز دارن با خانواده میان بیشتر آشنا میشیم .
هانا : اخه مگه همه چیز به پوله خب دوست دارن همو ؟ البته عمه که اره 😂 ولی اون چی؟
مادر بزرگ : نمیدونم والا ولی امروز صحبت جدی می کنیم . اینا که خودشون بریدن و دوختن یه ماه دیگه قراره عروسی کنن . ایشالله برای تو هم یه شوهر خوب پیدا کنیم😉
هانا : نه بابا من فعلا بچه ام مامان بزرگ هنوز کلی آرزو دارم🫣
مادر بزرگ : باشه حالا الان که نه ، هر وقت پیدا شد.
هانا : 🤭
( کم کم داشتن می رسیدن منم رفتم یه لباس مناسب پوشیدم . دوست نداشتم خیلی باز باشه.وقتی حاضر شدم میوه هارو چیدم و دیگه چیزی نموده بود که برسن ( عکس لباس هانا و جنی رو میزارم )... صدای زنگ اومد و منم رفتم سمت در . وقتی درو باز کردم با یه پسر قد بلند و خوش تیپ که تو دستش گل و شیرینی بود مواجه شدم... یه پسر دیگه هم بود که سنش کمتر از اون یکی میخورد فکر کنم داداشش بود . یه دختر هم بود که فکر کنم ۱۵ / ۱۶ سالش باشه )
هانا : سلام خوش اومدید بفرمائید.
( همه رفتیم نشستیم و پدر بزرگ و پدر فلیکس با هم حرف میزدن که عمه چای آورد و تعارف کرد )
پدر بزرگ : خب دیگه فکر کنم بهتره برین و با هم حرفاتون رو بزنید.
ویو راوی
( جنی و فلیکس رفتن تو اتاق تا باهم حرف بزنن )
فلیکس : خب اول از همه خودتون که میدونید ما داریم یه ازدواج کاری می کنیم پس لازم نیست خیلی حرف بزنیم
جنی : ( ناراحت شد ) ولی وقتی بخوایم زیر یه سقف زندگی کنیم بهتره که راحت تر باشیم نه؟
۵.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.