دختر شیطون بلا27
#دخترشیطونبلا27
چون تعداد پله ها کم بود چیزیم نشد ولی برای ترسوندن سامان چشمام رو بستم و بی حرکت روی زمین دراز کشیدم.
صدای پایین اومدنش از پله ها اومد و بعد هم کنارم نشست و آروم گفت:
_ مهسا؟
وقتی هیچ عکس العمل و جوابی از من ندید، دستم رو تکون داد و گفت:
_ مهسا خوبی؟
و دوباره سکوت من رو دید که اینبار با شدت بیشتری تکونم داد و با صدایی که مشخص بود پر از ترس و استرسه، گفت:
_ مهسا یه چیزی بگو
به زور خنده ام رو کنترل کردم تا نقشه ام لو نره و اونم مثل اینکه باور کرده بود چون از سرجاش پاشد و با استرس و صدای بلند گفت:
_ وای خدا حالا ببرمش بیمارستان یا زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟!
این جمله اش رو که شنیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و پقی زدم زیر خنده که به سمتم برگشت و وقتی چشمای باز و لبهای خندونم رو دید، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ داشتی نقش بازی میکردی؟
_ نه داشتم اُسکلت میکردم
طبق اون شناختی که از سامان داشتم الان باید رَم میکرد و به سمتم حمله میکرد اما لبخند پر از آرامشی زد و گفت:
_ تا نیم ساعت تمام ظرفها شسته شده باشه و آشپزخونه هم مرتب باشه
خواست از پله ها بالا بره که از سرجام پاشدم و گفتم:
_ حق نداری اینطوری واسه من تایین تکلیف کنی
_ دارم
_ خواهش کن تا برم بشورم
_ از کِی تاحالا صاحب خونه التماس خدمتکارش رو کرده؟
_ انقدر به من نگو خدمتکار
یه قدم جلو اومد و با تحکم گفت:
_ و اگه بگم چی؟
_ بد میبینی
_ چه تهدید خفنی!
با تنفر نگاهش کردم که توجهی نکرد و گفت:
_ من برم استراحت کنم، زود کارارو بکن
_ تو یوقت خسته نشی؟!
_ چطور؟
_اخه جز استراحت کار دیگه ای نمیکنی، کلا داری اکسیژن هدر میدی!
_ باید به تو جواب پس بدم؟
_ آره
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو چرا انقدر پررویی؟
_ واسه پرروییم باید به تو جواب پس بدم؟!
_ اره
_ چه غلطا!
یه مشت محکم تو بازوم زد و گفت:
_ چقدر حرف میزنی! انقدر وقتم رو تلف نکن
خیلی محکم زد و بازوم بدجور درد گرفت پس همینطور که با اون یکی دستم گرفته بودمش چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ الهی دستت بشکنه، الهی خودم خرج کفن و دفنت رو بدم وحشی!
چون تعداد پله ها کم بود چیزیم نشد ولی برای ترسوندن سامان چشمام رو بستم و بی حرکت روی زمین دراز کشیدم.
صدای پایین اومدنش از پله ها اومد و بعد هم کنارم نشست و آروم گفت:
_ مهسا؟
وقتی هیچ عکس العمل و جوابی از من ندید، دستم رو تکون داد و گفت:
_ مهسا خوبی؟
و دوباره سکوت من رو دید که اینبار با شدت بیشتری تکونم داد و با صدایی که مشخص بود پر از ترس و استرسه، گفت:
_ مهسا یه چیزی بگو
به زور خنده ام رو کنترل کردم تا نقشه ام لو نره و اونم مثل اینکه باور کرده بود چون از سرجاش پاشد و با استرس و صدای بلند گفت:
_ وای خدا حالا ببرمش بیمارستان یا زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟!
این جمله اش رو که شنیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و پقی زدم زیر خنده که به سمتم برگشت و وقتی چشمای باز و لبهای خندونم رو دید، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ داشتی نقش بازی میکردی؟
_ نه داشتم اُسکلت میکردم
طبق اون شناختی که از سامان داشتم الان باید رَم میکرد و به سمتم حمله میکرد اما لبخند پر از آرامشی زد و گفت:
_ تا نیم ساعت تمام ظرفها شسته شده باشه و آشپزخونه هم مرتب باشه
خواست از پله ها بالا بره که از سرجام پاشدم و گفتم:
_ حق نداری اینطوری واسه من تایین تکلیف کنی
_ دارم
_ خواهش کن تا برم بشورم
_ از کِی تاحالا صاحب خونه التماس خدمتکارش رو کرده؟
_ انقدر به من نگو خدمتکار
یه قدم جلو اومد و با تحکم گفت:
_ و اگه بگم چی؟
_ بد میبینی
_ چه تهدید خفنی!
با تنفر نگاهش کردم که توجهی نکرد و گفت:
_ من برم استراحت کنم، زود کارارو بکن
_ تو یوقت خسته نشی؟!
_ چطور؟
_اخه جز استراحت کار دیگه ای نمیکنی، کلا داری اکسیژن هدر میدی!
_ باید به تو جواب پس بدم؟
_ آره
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو چرا انقدر پررویی؟
_ واسه پرروییم باید به تو جواب پس بدم؟!
_ اره
_ چه غلطا!
یه مشت محکم تو بازوم زد و گفت:
_ چقدر حرف میزنی! انقدر وقتم رو تلف نکن
خیلی محکم زد و بازوم بدجور درد گرفت پس همینطور که با اون یکی دستم گرفته بودمش چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ الهی دستت بشکنه، الهی خودم خرج کفن و دفنت رو بدم وحشی!
۴.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.