دختر شیطون بلا24
#دخترشیطونبلا24
پوزخندی زد و گفت:
_ بدبخت اومدم وسایل رو آماده کنم که کارت راحت بشه
_ بدبخت عمته، خودم آمادشون میکنم
_ مطمئنی؟
_ آره
_ پیداشون نمیکنیا
_ پیداشون میکنم، محتاج تو هم نیستم!
دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ هرجور خودت میدونی، پس من برم یه چرت بزنم
چیزی نگفتم و وقتی از آشپزخونه بیرون رفت مشغول بد و بیراه گفتن بهش شدم:
_ پسره ی یالغوز خجالت نمیکشه تازه میخواد بره چرت بزنه!
البته همینه دیگه، شرکتش رو که حتما باباجونش براش ردیف کرده و این خونه و ماشین هم که پول تو جیبی یه ماهش بوده و دَدیش براش خریده!
تا حالا زحمت نکشیده، وگرنه ساعت یازده صبح نمیرفت کپه ی مرگش رو بذاره.
ایشالا خواب آخرش باشه و خودم زنگ بزنم بیان ببرنش سرد خونه تا از دستش راحت بشم!
خدایا صدتا صلوات نذر میکنم که این بمیره، قول میدم که بفرستمشون، قولِ قول خداجونم...
انقدر غر زدم که تهش خودم خسته شدم و مشغول درست کردن غذا برای اون یالغوز شدم.
نصف وقتی که گذاشتم صرف پیدا کردن مواد و نصف دیگه اش صرف پختنش شد!
زن عموم با اینکه خیلی بدی بهم کرده بود اما تو این یه مورد به دردم خورده بود و آشپزی رو خیلی خوب بهم یاد داده بود.
وقتی که غذا آماده شد در قابلمه رو باز کردم و بویی کشیدم و گفتم:
_ حیف شماها که قراره برید تو شکم اون عوضی
بعد هم لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم:
_ باید نشونش بدم کی بلده آشپزی کنه و کی بلد نیست!
سریع چندتا بشقاب روی میز چیدم و هم واسه خودم و هم واسه اون پلو و خورشت کشیدم و حتی یه دونه برنج یا خورشت تو قابمه جا نذاشتم!
سریع ظرف ادویه جات رو برداشتم و چهار، پنج تا قاشق نمک و فلفل توی بشقاب خورشتِ اون ریختم.
یه نگاه به ظرف غذاش انداختم و گفتم:
_ نه، کافی نیست!
پس در یخچال رو باز کردم و بطری آبغوره رو برداشتم و نصفشرو توی بشقابش خالی کردم و خوب مخلوطشون کردم.
یه نگاه دیگه کردم و با به یادآوردن چیزی، بشکنی زدم.
یه پارچ از داخل کابینت برداشتم و پر از آب کردم و از یخچال یه چندتا یخ برداشتم و داخلش انداختم و بعد نصف کیسه ی نمک رو توش ریختم و با قاشق خوب مخلوط کردم تا حل بشه و کنارِ ظرف غذای سامان گذاشتم.
وقتی مطمئن شدم که همه چیز اوکیه، روی صندلی نشستم، تلفنم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم...
پوزخندی زد و گفت:
_ بدبخت اومدم وسایل رو آماده کنم که کارت راحت بشه
_ بدبخت عمته، خودم آمادشون میکنم
_ مطمئنی؟
_ آره
_ پیداشون نمیکنیا
_ پیداشون میکنم، محتاج تو هم نیستم!
دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ هرجور خودت میدونی، پس من برم یه چرت بزنم
چیزی نگفتم و وقتی از آشپزخونه بیرون رفت مشغول بد و بیراه گفتن بهش شدم:
_ پسره ی یالغوز خجالت نمیکشه تازه میخواد بره چرت بزنه!
البته همینه دیگه، شرکتش رو که حتما باباجونش براش ردیف کرده و این خونه و ماشین هم که پول تو جیبی یه ماهش بوده و دَدیش براش خریده!
تا حالا زحمت نکشیده، وگرنه ساعت یازده صبح نمیرفت کپه ی مرگش رو بذاره.
ایشالا خواب آخرش باشه و خودم زنگ بزنم بیان ببرنش سرد خونه تا از دستش راحت بشم!
خدایا صدتا صلوات نذر میکنم که این بمیره، قول میدم که بفرستمشون، قولِ قول خداجونم...
انقدر غر زدم که تهش خودم خسته شدم و مشغول درست کردن غذا برای اون یالغوز شدم.
نصف وقتی که گذاشتم صرف پیدا کردن مواد و نصف دیگه اش صرف پختنش شد!
زن عموم با اینکه خیلی بدی بهم کرده بود اما تو این یه مورد به دردم خورده بود و آشپزی رو خیلی خوب بهم یاد داده بود.
وقتی که غذا آماده شد در قابلمه رو باز کردم و بویی کشیدم و گفتم:
_ حیف شماها که قراره برید تو شکم اون عوضی
بعد هم لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم:
_ باید نشونش بدم کی بلده آشپزی کنه و کی بلد نیست!
سریع چندتا بشقاب روی میز چیدم و هم واسه خودم و هم واسه اون پلو و خورشت کشیدم و حتی یه دونه برنج یا خورشت تو قابمه جا نذاشتم!
سریع ظرف ادویه جات رو برداشتم و چهار، پنج تا قاشق نمک و فلفل توی بشقاب خورشتِ اون ریختم.
یه نگاه به ظرف غذاش انداختم و گفتم:
_ نه، کافی نیست!
پس در یخچال رو باز کردم و بطری آبغوره رو برداشتم و نصفشرو توی بشقابش خالی کردم و خوب مخلوطشون کردم.
یه نگاه دیگه کردم و با به یادآوردن چیزی، بشکنی زدم.
یه پارچ از داخل کابینت برداشتم و پر از آب کردم و از یخچال یه چندتا یخ برداشتم و داخلش انداختم و بعد نصف کیسه ی نمک رو توش ریختم و با قاشق خوب مخلوط کردم تا حل بشه و کنارِ ظرف غذای سامان گذاشتم.
وقتی مطمئن شدم که همه چیز اوکیه، روی صندلی نشستم، تلفنم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم...
۶.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.