دختر شیطون بلا26
#دخترشیطونبلا26
به سرفه کردن افتاد و همینطور که با دهن پر سرفه میکرد، کل غذا از دهنش بیرون ریخته شد البته به غیر از اون قسمتی که قورت داده بود و داشت گلوش رو میسوزوند.
خودم رو نگران نشون دادم و با تعجب گفتم:
_ چیشد؟
حتی توانایی جواب دادن رو هم نداشت، منم از فرصت استفاده کردم و یه لیوان پر از آب براش ریختم و جلوش گرفتم؛ اونم لیوان رو سریع ازم گرفت و یه جا سرکشید اما تا اومد یه نفس بکشه دوباره چشماش از کاسه دراومد و شدیرتر سرفه کرد!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده که نگاهش به سمتم جلب شد و بعد از چندثانیه گفت:
_ کار تو بود؟
همینطور که میخندیدم متفکر نگاهش کردم و گفتم:
_ کدوم کار؟
_ میکشمت مهسا، خونت حلاله!
به محض اینکه متوجه شدم که میخواد به سمتم هجوم بیاره سریع از روی صندلی پاشدم و به سمت پذیرایی دویدم.
پشت مبل سه نفره ایستادم و با استرس گفتم:
_ چرا یهو الکی هار میشی؟
_ الکی؟
_ آره
_ چی ریختی تو اون غذاها که مزه زهرمار میداد؟
_ به نظر من که خیلی خوشمزه بود!
دندوناش رو با حرص روی هم فشار داد و به سمتم اومد که سریع دویدم تا از دستش فرار کنم اما به پله ها که رسیدم از پشت یقه ی لباسم رو گرفت و همین باعث شد روی زمین پرت بشم.
کمرم خیلی درد گرفت اما الان وقت آه و ناله نبود پس با لگد محکم به ساق پاش زدم و اونم تعادلش رو از دست محکم روی زمین افتاد.
سریع از جا پاشدم و روی شکمش نشستم و مشتم رو بالا بردم تا تو صورتش بزنم که وسط راه دستم رو گرفت و به سمت راست پرتم کرد!
قبل از اینکه بخواد یه حرکت دیگه بزنه از سرجام پاشدم و گفتم:
_ بسه دیگه
_ یا مجبورت میکنم کل اون غذا رو بخوری یا دهنت رو سرویس میکنم
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
از سرجاش پاشد و با اخم گفت:
_ مطمئنی؟
لحنش خیلی بد بود پس آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم به سمت عقب برداشتم که اونم از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
هرچی جلوتر میومد من عقب تر میرفتم!
انقدر بهم نزدیک شده بود که شاید فاصله مون دوتا انگشت بود و همین باعث شد تمرکزم رو از دست بدم و یادم بره که پله هایی که به سمت سالن پایین میره، پشت سرمه و وقتی که پام رو عقب گذاشتم و تو هوا موند، به سمت عقب پرت شدم و از پنج تا پله افتادم.
به سرفه کردن افتاد و همینطور که با دهن پر سرفه میکرد، کل غذا از دهنش بیرون ریخته شد البته به غیر از اون قسمتی که قورت داده بود و داشت گلوش رو میسوزوند.
خودم رو نگران نشون دادم و با تعجب گفتم:
_ چیشد؟
حتی توانایی جواب دادن رو هم نداشت، منم از فرصت استفاده کردم و یه لیوان پر از آب براش ریختم و جلوش گرفتم؛ اونم لیوان رو سریع ازم گرفت و یه جا سرکشید اما تا اومد یه نفس بکشه دوباره چشماش از کاسه دراومد و شدیرتر سرفه کرد!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده که نگاهش به سمتم جلب شد و بعد از چندثانیه گفت:
_ کار تو بود؟
همینطور که میخندیدم متفکر نگاهش کردم و گفتم:
_ کدوم کار؟
_ میکشمت مهسا، خونت حلاله!
به محض اینکه متوجه شدم که میخواد به سمتم هجوم بیاره سریع از روی صندلی پاشدم و به سمت پذیرایی دویدم.
پشت مبل سه نفره ایستادم و با استرس گفتم:
_ چرا یهو الکی هار میشی؟
_ الکی؟
_ آره
_ چی ریختی تو اون غذاها که مزه زهرمار میداد؟
_ به نظر من که خیلی خوشمزه بود!
دندوناش رو با حرص روی هم فشار داد و به سمتم اومد که سریع دویدم تا از دستش فرار کنم اما به پله ها که رسیدم از پشت یقه ی لباسم رو گرفت و همین باعث شد روی زمین پرت بشم.
کمرم خیلی درد گرفت اما الان وقت آه و ناله نبود پس با لگد محکم به ساق پاش زدم و اونم تعادلش رو از دست محکم روی زمین افتاد.
سریع از جا پاشدم و روی شکمش نشستم و مشتم رو بالا بردم تا تو صورتش بزنم که وسط راه دستم رو گرفت و به سمت راست پرتم کرد!
قبل از اینکه بخواد یه حرکت دیگه بزنه از سرجام پاشدم و گفتم:
_ بسه دیگه
_ یا مجبورت میکنم کل اون غذا رو بخوری یا دهنت رو سرویس میکنم
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
از سرجاش پاشد و با اخم گفت:
_ مطمئنی؟
لحنش خیلی بد بود پس آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم به سمت عقب برداشتم که اونم از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
هرچی جلوتر میومد من عقب تر میرفتم!
انقدر بهم نزدیک شده بود که شاید فاصله مون دوتا انگشت بود و همین باعث شد تمرکزم رو از دست بدم و یادم بره که پله هایی که به سمت سالن پایین میره، پشت سرمه و وقتی که پام رو عقب گذاشتم و تو هوا موند، به سمت عقب پرت شدم و از پنج تا پله افتادم.
۵.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.