تک پارتی..صبح اولین رابطه..
تک پارتی..صبح اولین رابطه..
با احساس نفس های داغی که مداوم از پشت به گردنت برخورد میکرد لای چشم هات رو کمی از هم فاصله دادی..
همین که چشم هات رو باز کردی نور به چشم هات برخورد کرد..اخمی کردی ..و سر جات وول خوردی که و سمت کسی که تمام شب بفلت کرده بود برگشتی..
چان رو غرق در خواب دیدی..لبخند محوی از کیوت بودنش زدی..خواستی از بغلش در بیای..اما دست هاش که دور کمرت حلقه شده بودن سفت شدن و محکم نگهت داشتن تا نتونی تکون بخوری
تعجب کردی..
چشم هاش بسته بودن اما انگار هوشیار بود..
چشم هاش رو باز کرد ..
لبخندی خوابالود زد و محکم تر بغلت کرد..
-چرا اینقدر زود بیدار شدی..؟؟ هوم؟؟
از لحنش لخندت کشیده تر شد..
-بیدارت کردم؟؟
سرش رو به دو طرف تکون داد..
-خب..تو استراحت کن ..من میرم ..
-تو هیچ جایی نمیری..تو بغلم میمونی..
خنده ایی کردی
-اما چان..
-اما نداریم..امروز روز تعطیلمه..میخوام ازش بخوبی استفاده کنم..
حرفی نزدی و تو بغلش موندی..
-اما مگه صبحونه نمیخوای؟؟
-تا وقتی تو هستی نیازی به صبحونه ندارم..
لخندت کشیده تر شد
-که اینطور..باشه..
چان چشم هاش رو از هم فاصله داد و طوری که انگار داره با خودش حرف میزنه لب زد..
-اما اگه دیشب میذاشتی کارم رو بکنم شاید الان تو بغلم مچاله نمیشدی..
- یاا..چان ..گفتم امادگیش رو ندارم..
خنده ایی کرد
-میدونم..میدونم..اشکالی نداره ..هر وقت تو بخوای انجامش میدیم..
نفس عمیقی کشیدی و بیشتر خودت رو بهش چسبوندی..
خیلی خوشحال بودی که همچین فردی رو در کنارت داری..همیشه خوشحالت میکرد ..حتی نمیذاشت خم به ابروت بیاد ..اینکه واقعا کسی رو پیدا کردی که اینقدر دوستت داره و مراقبته حس خیلی خوبی رو بهت متنقل میکرد..
هانورا
با احساس نفس های داغی که مداوم از پشت به گردنت برخورد میکرد لای چشم هات رو کمی از هم فاصله دادی..
همین که چشم هات رو باز کردی نور به چشم هات برخورد کرد..اخمی کردی ..و سر جات وول خوردی که و سمت کسی که تمام شب بفلت کرده بود برگشتی..
چان رو غرق در خواب دیدی..لبخند محوی از کیوت بودنش زدی..خواستی از بغلش در بیای..اما دست هاش که دور کمرت حلقه شده بودن سفت شدن و محکم نگهت داشتن تا نتونی تکون بخوری
تعجب کردی..
چشم هاش بسته بودن اما انگار هوشیار بود..
چشم هاش رو باز کرد ..
لبخندی خوابالود زد و محکم تر بغلت کرد..
-چرا اینقدر زود بیدار شدی..؟؟ هوم؟؟
از لحنش لخندت کشیده تر شد..
-بیدارت کردم؟؟
سرش رو به دو طرف تکون داد..
-خب..تو استراحت کن ..من میرم ..
-تو هیچ جایی نمیری..تو بغلم میمونی..
خنده ایی کردی
-اما چان..
-اما نداریم..امروز روز تعطیلمه..میخوام ازش بخوبی استفاده کنم..
حرفی نزدی و تو بغلش موندی..
-اما مگه صبحونه نمیخوای؟؟
-تا وقتی تو هستی نیازی به صبحونه ندارم..
لخندت کشیده تر شد
-که اینطور..باشه..
چان چشم هاش رو از هم فاصله داد و طوری که انگار داره با خودش حرف میزنه لب زد..
-اما اگه دیشب میذاشتی کارم رو بکنم شاید الان تو بغلم مچاله نمیشدی..
- یاا..چان ..گفتم امادگیش رو ندارم..
خنده ایی کرد
-میدونم..میدونم..اشکالی نداره ..هر وقت تو بخوای انجامش میدیم..
نفس عمیقی کشیدی و بیشتر خودت رو بهش چسبوندی..
خیلی خوشحال بودی که همچین فردی رو در کنارت داری..همیشه خوشحالت میکرد ..حتی نمیذاشت خم به ابروت بیاد ..اینکه واقعا کسی رو پیدا کردی که اینقدر دوستت داره و مراقبته حس خیلی خوبی رو بهت متنقل میکرد..
هانورا
۲۶.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.