سرنوشت

#سرنوشت
#Part۹۳




صب مثل همیشه و البته بازم تکراری از خواب بیدار شدم دلم میخاست امروز خوشگل کنم برا همین یه لباس صورتی با استین هایی که کمی کلوش بودو بالای زانوم بود پوشیدم کمی کرم پودر به صورتم زدم سایه صورتی ملایمی روی پلکم کشیدم خط چشم نازک و ریمل با زدن کمی ادکلن ارایشمو کامل کردم موهامو حالت گوجه ای بالای سرم بستم چتری هامو مرتب رو پیشونیم ریختم تو اینه نگاهی به خودم انداختم از نظر خودم خوشگل شده بودم با برداشتن کوشیم و کیفم عز خونه خارج شدم بسمت خونه تهیونگ حرکت کردم تقه ای بدر زدم که بلافاصله درو باز کرد انگار هول بود گفت

ـــ همینجا بمون الان میام

بعدش درو بست این چش بود چرا انقد هول بود به دیوار تکیه زدم منتظر بودم که بیاد چند دیقه ای منتظر بودم که بلاخره از لونش اومد بیرون با لحن طلبکارانه ای گفتم

.: شما احیانا رژیم دارین

ــ نه چرا

.: چرا منو خونت راه ندادی

ــ کار داشتم حالا چرا انقد حرص میخوری

ایشی گفتمو راه افتادم صدای خندش میومد الهی خفه شی که انقد نخندی خودشو بهم رسوند باهم راه افتادیم تو راه حرفی نزدم وارد شرکت که شدیم بلافاصله دانی وبویون به سمتم اومدنو اول دانی بغلم کرد بعدم بویون دانی روبهم گفت

= وای ا/ت چقد دلم برات تنگ شده بود

لبخندی زدمو گفتم

.: کلا دوروز نبودما چقد خواطر خواه دارم

پشت چشمی برام تازک کرد که بویون گفت

+راست میگه دلمون برات تنگ شده بود حالا ناقلا برامون سوغاتی اوردی؟

.: معلومه که اوردم مگه میشه نیارم فردا باخودم میارمش

دانی گفت

= حالا اونجا رفتی چیکار کردی؟

.: هیچ چندتا قرار کاری بود

میترسیدم اگه واقعیتو بگم تهیونگ خوشش نیاد مجبور شدم دروغ بگم
پشت میزم نشسته بودم یهو جیمین اومد طرفم و با لبخند مهربونی. گفت......
دیدگاه ها (۱)

#سرنوشت#Part۹۴میترسیدم اگه واقعیتو بگم تهیونگ خوشش نیاد مجبو...

#سرنوشت#Part۹۵جراغای خونه خاموش بود چندتا شمع مث راهرو جلوی ...

#سرنوشت#Part۹۲چشماشو باز کردو هم شدو ارنجشو رو زانوش گذاشت و...

#سرنوشت#Part۹۱باهم کل شهرو گشته بودیم حس خوبی داشتم کالسه ای...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۱۷تقریبا ۶ ساعت بود که اونجا بودم و...

پارت ۴۱با حس نوازش های کسی بیدار شدم نفسم تنگ شده بود و داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط