سرنوشت
#سرنوشت
#Part۹۴
میترسیدم اگه واقعیتو بگم تهیونگ خوشش نیاد مجبور شدم دروغ بگم
پشت میزم نشسته بودم یهو جیمین اومد طرفم و با لبخند مهربونی. گفت
» سلام ا/ت کوچولو خوبی
اخمی کردمو گفتم
.: خوبم شما خوبین درضمن چرا بهم میگی کوچولو
» چون کوچولویی حالا اینارو ولش تهیونگ اتاقشه
.: اره تو اتاقشه
تک خنده ای کردو بسمت اتاق تهیونگ رفت بعد از وقت اداری دلم میخاست چند دست لباس گرم بخرم زمستون نزدیک بودو من لباس گرم نداشتم با سرخوشی وارد پاساژی که پر از لباس های جورواجور بود وارد شدم چرخی توی یکی از مغازه ها زدم پالتوی کرم رنگی چشممو گرفت پروف کردم تو تنم نشسته بود خوشم اومد خریدمش یه بافت مشکی رنگ و هودی پشمی خریدمو از پاساژ اومدم بیرون بسمت خونم حرکت کردم به محض رسیدن به خونه لیوان ابی سرکشیدمو لباسای جدیدو روی چوب لباسی گذاشتم بدون اینکه لباسمو دربیارم روتخت دراز کشیدم تا کمی از خستگیم کم بشه با شنیدن صدای در بخودم اومدم درو باز کردم تهیونگ دم در بود با یه لبخند محو داشت نگام میکرد حق بجانب گفتم
.: چیزی میخای
یه تار ابروشو بالا دادو گفت
ـــ باهام بیا
.: کجا اونوخ
ــ خونه من
.: نمیام
ــ عه چرا
.: برو به کارای مخفیت برس
دستمو کشیدو دنبال خودش میکشید وقتی دم در رسیدیم گفت
ــ چشماتو ببند
با طبعیت از حرفش چشمامو بستم ناگهان دستاشو رو چشمام گذاشت منو به جلو راه میبرد جایی رو نمیدیم بالخره ایستادو گفت
ــ باز نکنیا
دستاشو از رو چشمام برداشت صدای قدماش میومد گفت
ـــ حالا باز کن
چشمامو باز کردم با صحنه ای که دیدم جاخوردم....
#Part۹۴
میترسیدم اگه واقعیتو بگم تهیونگ خوشش نیاد مجبور شدم دروغ بگم
پشت میزم نشسته بودم یهو جیمین اومد طرفم و با لبخند مهربونی. گفت
» سلام ا/ت کوچولو خوبی
اخمی کردمو گفتم
.: خوبم شما خوبین درضمن چرا بهم میگی کوچولو
» چون کوچولویی حالا اینارو ولش تهیونگ اتاقشه
.: اره تو اتاقشه
تک خنده ای کردو بسمت اتاق تهیونگ رفت بعد از وقت اداری دلم میخاست چند دست لباس گرم بخرم زمستون نزدیک بودو من لباس گرم نداشتم با سرخوشی وارد پاساژی که پر از لباس های جورواجور بود وارد شدم چرخی توی یکی از مغازه ها زدم پالتوی کرم رنگی چشممو گرفت پروف کردم تو تنم نشسته بود خوشم اومد خریدمش یه بافت مشکی رنگ و هودی پشمی خریدمو از پاساژ اومدم بیرون بسمت خونم حرکت کردم به محض رسیدن به خونه لیوان ابی سرکشیدمو لباسای جدیدو روی چوب لباسی گذاشتم بدون اینکه لباسمو دربیارم روتخت دراز کشیدم تا کمی از خستگیم کم بشه با شنیدن صدای در بخودم اومدم درو باز کردم تهیونگ دم در بود با یه لبخند محو داشت نگام میکرد حق بجانب گفتم
.: چیزی میخای
یه تار ابروشو بالا دادو گفت
ـــ باهام بیا
.: کجا اونوخ
ــ خونه من
.: نمیام
ــ عه چرا
.: برو به کارای مخفیت برس
دستمو کشیدو دنبال خودش میکشید وقتی دم در رسیدیم گفت
ــ چشماتو ببند
با طبعیت از حرفش چشمامو بستم ناگهان دستاشو رو چشمام گذاشت منو به جلو راه میبرد جایی رو نمیدیم بالخره ایستادو گفت
ــ باز نکنیا
دستاشو از رو چشمام برداشت صدای قدماش میومد گفت
ـــ حالا باز کن
چشمامو باز کردم با صحنه ای که دیدم جاخوردم....
۳.۹k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.