سرنوشت
#سرنوشت
#Part۹۵
جراغای خونه خاموش بود چندتا شمع مث راهرو جلوی پام بود گلبرگ های قرمز و سفید توی راهرویی که با شمع درست شده بود ریخته شده بود راه شمعارو ادامه دادم که یه چیزی شبیه به جهارپایه جلوم بود پارچه سفیدی روی چهارپایه بود یهو دستی از پشت دور کمرم حلقه شد تهیونگ چونشو روی شونم گذاشت بوسه ریزی روی گونم گذاشت قلبم تند میزد احساس وصف نشدنی داشتم یهو در گوشم گفت
ــ دوست دارم
قلبم از تپش ایستاده بود خشکم زده بود دوباره زیر گوشم گفت
ــ دختری که عاشقانه میپرستیدمش تویی خاطری قلبتو بهم بدی
دستشو از دور کمرم برداشت و اومد جلوم ایستاد و گفت
ــ میخای بقیه عمرمو ملکه زندگیم باشی
از شادی بغضی تو. گلوم بود چشمام پر اشک شد چند بار پلک زدم که روی صورتم لیز خورد دستشو رو گونم کشید و گفت
ــ حیف این مرواریدای با ارزش نیس داره هدر میره
زبونم فقل شده بود حرفای زیادی میخاستم بهش بگم ولی زبونم قادر به سخن گفتن نبود که دوباره پرسید
ــ ا/ت دوست داری بقیه زندگیت رو بامن باشی
سرمو تکون دادم و بریده بریده گفتم
.: یعنی... یعنی.. این خواب نیست واقعیه
به سمت چهارپایه رفتو پارچه رو کنار زد این همون طراحی لباس عروس بود دستشو سمتم دراز کرد بطرفش رفتم دستمو تو دستش گذاشتم دوباره دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت
ــ میخام خیلی زود اینو تو تن قشنگت ببینم نظرت چیه
تو چشماش زل زدمو دستمو روی دستش که روی شکمم بود گذاشتم و گفتم
.: تهیونگ من... من یه زن مطلقه ام ولی تو مجردی باهم بودن منو تو برات بد میشه بقیه....
با گذاشتن انگشتش رو لبام مانع حرف زدنم شد و گفت
ـــ ببین خانوم انتخاب من تویی بقیه حق ندارن درباره ما نظر بدن کسی که من بیشتر از جونم دوسش دارم تویی پس این ببعد مال خودمی کسی هم حق نداره بهت چپ نگاه کنه چه برسه به حرف زدن درضمن برام مهم نیس تو قبلا ازدواج کردی یانه برام مهم نیس مردم چی میگن من بخاطر خودت دوست دارم نه برا اینکه 30سانت ازم کوتاه تری نه بخاطر بدنت نه بخاطر صورتت فقط بخاطر وجودت بخاطر بودنت پیش من حاظرم هرکاری بکنم پس دیگه حرف مردم برات مهم نباشه باشه خانومم
سرمو تکون دادم که بینیمو کشیدو گفت
ــ تو نمیخای چیزی بگی
.: چی بگم
ــ تو دوسم نداری؟....
#Part۹۵
جراغای خونه خاموش بود چندتا شمع مث راهرو جلوی پام بود گلبرگ های قرمز و سفید توی راهرویی که با شمع درست شده بود ریخته شده بود راه شمعارو ادامه دادم که یه چیزی شبیه به جهارپایه جلوم بود پارچه سفیدی روی چهارپایه بود یهو دستی از پشت دور کمرم حلقه شد تهیونگ چونشو روی شونم گذاشت بوسه ریزی روی گونم گذاشت قلبم تند میزد احساس وصف نشدنی داشتم یهو در گوشم گفت
ــ دوست دارم
قلبم از تپش ایستاده بود خشکم زده بود دوباره زیر گوشم گفت
ــ دختری که عاشقانه میپرستیدمش تویی خاطری قلبتو بهم بدی
دستشو از دور کمرم برداشت و اومد جلوم ایستاد و گفت
ــ میخای بقیه عمرمو ملکه زندگیم باشی
از شادی بغضی تو. گلوم بود چشمام پر اشک شد چند بار پلک زدم که روی صورتم لیز خورد دستشو رو گونم کشید و گفت
ــ حیف این مرواریدای با ارزش نیس داره هدر میره
زبونم فقل شده بود حرفای زیادی میخاستم بهش بگم ولی زبونم قادر به سخن گفتن نبود که دوباره پرسید
ــ ا/ت دوست داری بقیه زندگیت رو بامن باشی
سرمو تکون دادم و بریده بریده گفتم
.: یعنی... یعنی.. این خواب نیست واقعیه
به سمت چهارپایه رفتو پارچه رو کنار زد این همون طراحی لباس عروس بود دستشو سمتم دراز کرد بطرفش رفتم دستمو تو دستش گذاشتم دوباره دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت
ــ میخام خیلی زود اینو تو تن قشنگت ببینم نظرت چیه
تو چشماش زل زدمو دستمو روی دستش که روی شکمم بود گذاشتم و گفتم
.: تهیونگ من... من یه زن مطلقه ام ولی تو مجردی باهم بودن منو تو برات بد میشه بقیه....
با گذاشتن انگشتش رو لبام مانع حرف زدنم شد و گفت
ـــ ببین خانوم انتخاب من تویی بقیه حق ندارن درباره ما نظر بدن کسی که من بیشتر از جونم دوسش دارم تویی پس این ببعد مال خودمی کسی هم حق نداره بهت چپ نگاه کنه چه برسه به حرف زدن درضمن برام مهم نیس تو قبلا ازدواج کردی یانه برام مهم نیس مردم چی میگن من بخاطر خودت دوست دارم نه برا اینکه 30سانت ازم کوتاه تری نه بخاطر بدنت نه بخاطر صورتت فقط بخاطر وجودت بخاطر بودنت پیش من حاظرم هرکاری بکنم پس دیگه حرف مردم برات مهم نباشه باشه خانومم
سرمو تکون دادم که بینیمو کشیدو گفت
ــ تو نمیخای چیزی بگی
.: چی بگم
ــ تو دوسم نداری؟....
۱۰.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.