سرنوشت
#سرنوشت
#Part۹۱
باهم کل شهرو گشته بودیم حس خوبی داشتم کالسه ای از جلومون رد شد (توی نیویورک بیاد قدیم هنوزم کالسه توی خیابونا راه میرن ومسافر سوار میکنن)
باچشمام کالسکه رو دنبال کردم که تهیونگ گفت
ـــ میخای سوار شیم
.: ها نه نمیخاد
ــ اگه نمیخای پس اون کی بود داشت کالسکه رو باچشماش میخورد
بعدم دستی برای کالسکه چی بلند کرد باهم توش نشستیم تهیونگ بهش پول بیشتری داد و بهش جیزی گفت انگار میخاست جایی بره بعد از گذشت نیم ساعت جلوی ورودی یه شهر بازی نگه داشت چشمام برقی زدو پیاده شدم خیلی وقت بود شهر بازی نرفته بودم باذوق به تهیونگ نگاه میکردم داشت بایه لبخند نگام میکرد باهم وارد شدیم تهیونگ گفت
ــ میگم چطوره بریم ترن نمیترسی که
منکه از هیجان خوشم میومد گفتم
.: معلومه نمیترسم بزن بریم
بعد از گرفتن بلیط توی صف ایستادیم من یکم جلو تر بودم تهیونگ ازم عقب تر بود سمتم اومدو دستمو گرفت و جلوی خودش تو صف ایستادم همه داشتن اعتراض میکردن ولی عین خیالشم نبود نوبت بهمون رسید باهم روی صندلی های ترن نشستیم میله ای روی رون پامون کذاشته شده بود خودمو محکم نگه داشتم اولش اروم شروع به حرکت کرد بعدش هی سرعتش بیشتر میشد همه داشتن جیغ میزدن منم بع نوعی هیجانمو خالی میکردمو جیغ میزدم تهیونگم همینطور چقد حال میداد بازوشو چسبیدم یکن ترسناک شده بود
بعد از پیاده شدن سرگیجه کمی داشتم روی نیمکت نسشتم دستمو روی سینم گذاشتم تهیونگ بایه پوزخند گفت
ــ که نمیترسی
.: معلومه نترسیدم فقط سرم گیج میره رفت دکه ای که کنار بلیط فروشی بود بطری ابی خرید و سمتم اومد سرشو باز کرد بطرفم گرفتو گفت
ــ بیا یکم بخور حالت جا بیاد
یکمی از بطری و سرکشیدم بطری رو از دستم گرفتو بقیشو خورد اینم از بار دوم چرا برا خودش اب نمیخره کلافه نفسمو دادم بیرون که گفت
ــ پایه ای بریم چرخ و فلک
دستامو بهم زدمو گفتم
.: اخ جون بریم
باهم بعد بلیط گرفتن وارد چرخ و فلک شدیم خدارو شکر صف نبود و راحت تونستیم سوار شیم چرخ و فلک براه افتاد اروم حرکت میکرد نمای شهر از بالا عالی بود ساختمون هایی که با چرغونی شدنشون تصویر زیبایی ایجاد کرده بود نور ستون های کنار جاده و خیابون اتومبیل هایی که در حال حرکت بودن همخانی عجیبی با شهر داشت با رسیدن به بالا ترین نقطه چرخ و فلک ایستاد همیشه این افسانه رو که وقتی بالای چرخ و فلک رسیدین اگه ارزو کنید براورده میشه رو باور داشتم چشمامو بستم دستامو توهم فقل کردم و از ته دلم ارزو کردم
چشمامو باز کردم که تهیونگم چشماش بسته بود و دستاشو بهم گره داده بود انگار داشت ارزو میکرد.....
#Part۹۱
باهم کل شهرو گشته بودیم حس خوبی داشتم کالسه ای از جلومون رد شد (توی نیویورک بیاد قدیم هنوزم کالسه توی خیابونا راه میرن ومسافر سوار میکنن)
باچشمام کالسکه رو دنبال کردم که تهیونگ گفت
ـــ میخای سوار شیم
.: ها نه نمیخاد
ــ اگه نمیخای پس اون کی بود داشت کالسکه رو باچشماش میخورد
بعدم دستی برای کالسکه چی بلند کرد باهم توش نشستیم تهیونگ بهش پول بیشتری داد و بهش جیزی گفت انگار میخاست جایی بره بعد از گذشت نیم ساعت جلوی ورودی یه شهر بازی نگه داشت چشمام برقی زدو پیاده شدم خیلی وقت بود شهر بازی نرفته بودم باذوق به تهیونگ نگاه میکردم داشت بایه لبخند نگام میکرد باهم وارد شدیم تهیونگ گفت
ــ میگم چطوره بریم ترن نمیترسی که
منکه از هیجان خوشم میومد گفتم
.: معلومه نمیترسم بزن بریم
بعد از گرفتن بلیط توی صف ایستادیم من یکم جلو تر بودم تهیونگ ازم عقب تر بود سمتم اومدو دستمو گرفت و جلوی خودش تو صف ایستادم همه داشتن اعتراض میکردن ولی عین خیالشم نبود نوبت بهمون رسید باهم روی صندلی های ترن نشستیم میله ای روی رون پامون کذاشته شده بود خودمو محکم نگه داشتم اولش اروم شروع به حرکت کرد بعدش هی سرعتش بیشتر میشد همه داشتن جیغ میزدن منم بع نوعی هیجانمو خالی میکردمو جیغ میزدم تهیونگم همینطور چقد حال میداد بازوشو چسبیدم یکن ترسناک شده بود
بعد از پیاده شدن سرگیجه کمی داشتم روی نیمکت نسشتم دستمو روی سینم گذاشتم تهیونگ بایه پوزخند گفت
ــ که نمیترسی
.: معلومه نترسیدم فقط سرم گیج میره رفت دکه ای که کنار بلیط فروشی بود بطری ابی خرید و سمتم اومد سرشو باز کرد بطرفم گرفتو گفت
ــ بیا یکم بخور حالت جا بیاد
یکمی از بطری و سرکشیدم بطری رو از دستم گرفتو بقیشو خورد اینم از بار دوم چرا برا خودش اب نمیخره کلافه نفسمو دادم بیرون که گفت
ــ پایه ای بریم چرخ و فلک
دستامو بهم زدمو گفتم
.: اخ جون بریم
باهم بعد بلیط گرفتن وارد چرخ و فلک شدیم خدارو شکر صف نبود و راحت تونستیم سوار شیم چرخ و فلک براه افتاد اروم حرکت میکرد نمای شهر از بالا عالی بود ساختمون هایی که با چرغونی شدنشون تصویر زیبایی ایجاد کرده بود نور ستون های کنار جاده و خیابون اتومبیل هایی که در حال حرکت بودن همخانی عجیبی با شهر داشت با رسیدن به بالا ترین نقطه چرخ و فلک ایستاد همیشه این افسانه رو که وقتی بالای چرخ و فلک رسیدین اگه ارزو کنید براورده میشه رو باور داشتم چشمامو بستم دستامو توهم فقل کردم و از ته دلم ارزو کردم
چشمامو باز کردم که تهیونگم چشماش بسته بود و دستاشو بهم گره داده بود انگار داشت ارزو میکرد.....
- ۱۲.۵k
- ۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط