پارت7
پارت7
دکتر اومد و با سریع من رو معاینه کرد و گفت بانو ی من بیماری تون انقدر زیاد شده که عین بمب ساعتی میمونه و هر لحظه ممکنه منفجر بشه و رو کرد به هیمیوا و گفت سعی کنید غذا های خون سازی برای بانو درست کنید و چند تا داروی دیگه برای بانو تجویز می کنم برید و تهیه کنید ای وای بازم دارو به هیمیوا گفتم میشه برادرم رو صدا کنی بیاد اینجا گفت ایشون کار دارن شما باید استراحت کنید گفتم فقط چند دقیقه هیمیوا یه هوفی کشید و گفت فقط چند دقیقه و رفت دنبال ریو
ریو: نشسته بودم و بازم داشتم به مجوز ها مهر میزدم تق تق تق(صدای در) گفتم بیا تو خدمتکار رینا هیمیوا بود گفتم اتفاقی افتاده گفت بانو میخوان شما رو ببینن از جام بلند شدم مشاورم که کنارم نشسته بود گفت دوک باید به مجوز ها رسیدگی کنن گفتم خواهرم واجب تره و دنبال خدمتکار رینا راه افتادم وقتی رسیدیم با خونسردی در رو باز کردم رینا روی تخت نشسته بود با دیدن من بمب انرژی شد و برگشت برادر مشتاق دیدار و از رو تخت اومد پایین و اومد سمتم و گفت میخوام امروز با برادر برم بیرون خدمتکار رینا با صدای بلند گفت ولی بانو شما گفتید فقط چند دقیقه میخواید برادرتون رو ببینید رینا گفت اگه این حرف رو نمیزدم برادرم رو نمیاوردی اینجا خدمتکار گفت آخه دوک امروز کار دارن گفتم نگرانش نباشید سریع کارم رو تموم میکنم تو فقط لباست رو عوض کن و منتظر باش و با عجله رفتم سمت اتاق کارم و خیلی سریع شروع کردم به مهر زدن
رینا: بعد رفتن ریو دوباره سرفه های خونی کردم هیمیوا گفت با این حالتون کجا میخواین برین گفتم نگران نباش فقط میخوام یکم با برادرم وقت بگذرونم همین میشه کمکم کنی لباس بپوشم هیمیوا چند تا لباس آورد من از بین همه شون یه لباش بنفش که سمت چپش یه گل قرمز داشت رو انتخاب کردم و از بین کفش ها یه کفش مشکی با به یاقوت قرمز روش رو انتخاب کردم هیمیوا مو هام رو خرگوشی با کش هایی که گل قرمز دارن بست.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
دکتر اومد و با سریع من رو معاینه کرد و گفت بانو ی من بیماری تون انقدر زیاد شده که عین بمب ساعتی میمونه و هر لحظه ممکنه منفجر بشه و رو کرد به هیمیوا و گفت سعی کنید غذا های خون سازی برای بانو درست کنید و چند تا داروی دیگه برای بانو تجویز می کنم برید و تهیه کنید ای وای بازم دارو به هیمیوا گفتم میشه برادرم رو صدا کنی بیاد اینجا گفت ایشون کار دارن شما باید استراحت کنید گفتم فقط چند دقیقه هیمیوا یه هوفی کشید و گفت فقط چند دقیقه و رفت دنبال ریو
ریو: نشسته بودم و بازم داشتم به مجوز ها مهر میزدم تق تق تق(صدای در) گفتم بیا تو خدمتکار رینا هیمیوا بود گفتم اتفاقی افتاده گفت بانو میخوان شما رو ببینن از جام بلند شدم مشاورم که کنارم نشسته بود گفت دوک باید به مجوز ها رسیدگی کنن گفتم خواهرم واجب تره و دنبال خدمتکار رینا راه افتادم وقتی رسیدیم با خونسردی در رو باز کردم رینا روی تخت نشسته بود با دیدن من بمب انرژی شد و برگشت برادر مشتاق دیدار و از رو تخت اومد پایین و اومد سمتم و گفت میخوام امروز با برادر برم بیرون خدمتکار رینا با صدای بلند گفت ولی بانو شما گفتید فقط چند دقیقه میخواید برادرتون رو ببینید رینا گفت اگه این حرف رو نمیزدم برادرم رو نمیاوردی اینجا خدمتکار گفت آخه دوک امروز کار دارن گفتم نگرانش نباشید سریع کارم رو تموم میکنم تو فقط لباست رو عوض کن و منتظر باش و با عجله رفتم سمت اتاق کارم و خیلی سریع شروع کردم به مهر زدن
رینا: بعد رفتن ریو دوباره سرفه های خونی کردم هیمیوا گفت با این حالتون کجا میخواین برین گفتم نگران نباش فقط میخوام یکم با برادرم وقت بگذرونم همین میشه کمکم کنی لباس بپوشم هیمیوا چند تا لباس آورد من از بین همه شون یه لباش بنفش که سمت چپش یه گل قرمز داشت رو انتخاب کردم و از بین کفش ها یه کفش مشکی با به یاقوت قرمز روش رو انتخاب کردم هیمیوا مو هام رو خرگوشی با کش هایی که گل قرمز دارن بست.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۳.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.