پارت8
پارت8
کار لباسام که تموم شد در به شدت باز شد برادر صداش رو صاف کرد و با خونسردی گفت همه کار هام انجام شد به بالتر هم گفتم کالسکه رو آماده کنه هیمیوا گفت در گوشم گفت که چند تا دستمال تمیز برام آماده کرده جوری که برادر نبینه دستمال ها رو گذاشتم تو جیبم و دویدم سمتش و به سمت حیاط عمارت رفتیم تا سوار کالسکه بشیم سوار کالسکه که شدیم ریو گفت کجا میخوای بریم یکم فکر کردم و گفتم بریم بازار وسط شهر گفت واسه چی میخوای بری اونجا چیزی هست که بخوای بخری گفتم شنیدم اونجا همه چیز داره برای همین گفتم با برادر برم و اونجا رو ببینم گفت مطمئنی خدمتکارت میگفت حالت خوب نیست اگه اینطوره چرا ازم خواستی باهات بیام فقط ازت میخوام به خودت خیلی سختی ندی گفتم برادر نگران نباش من حالم خوبه خوبه فقط دلم نمیخواد تو اتاقم تنها باشم اینکه بتونم با برادر بیرون از عمارت وقت بگذرونم حالم رو خیلی خوب میکنه و باعث میشه خوشحال بشم یهو ریو با دستش زد به کالسکه تق تق تق و با صدای بلند گفت ما رو ببر به به بازار وسط شهر یهو نگاهم به بیرون خورد وایییییی چه جنگل قشنگی از وقتی که پدر و مادر فوت کردن از عمارت بیرون نیومدن به هر حال من نمیخوام دوباره بمیرم این دختر شبیه به یه لکه بود که یدفعه از صفحه روزگار محو شد هیچکس اهمیت نداد البته این دختر رو درک میکنم زندگیش مثل منه منم تو زندگیم کسی رو نداشتم که بهم اهمیت بده نه خانواده ای نه دوستی نه آشنایی هیچکس کاشکی میتونستم تو این زندگی بیشتر زنده بمونم ولی نمیشه تا همین الانش هم بیماریم خیلی زیاد شده حتی امکان داره زودتر بمیرم تو افکارم بودم به خودم اومدم دیدم ریو داره صدام میونه گفتم بله برادر گفت کجایی سه ساعته صدات میکنم رسیدیم بازار از خوشحالی از پنجره سرم آوردم بیرون ریو گفت اونطوری سرت رو نبر بیرون خطرناکه منم سرم رو آوردم داخل و کنار ریو نشستم و گفتم ممنون برادر که منو آوردی بیرون من تا حالا به بیرون از عمارت نرفته بودم ریو گفت اگه میخوای بیشتر باهم بریم بیرون پس مراقب سلامتیت باش.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
کار لباسام که تموم شد در به شدت باز شد برادر صداش رو صاف کرد و با خونسردی گفت همه کار هام انجام شد به بالتر هم گفتم کالسکه رو آماده کنه هیمیوا گفت در گوشم گفت که چند تا دستمال تمیز برام آماده کرده جوری که برادر نبینه دستمال ها رو گذاشتم تو جیبم و دویدم سمتش و به سمت حیاط عمارت رفتیم تا سوار کالسکه بشیم سوار کالسکه که شدیم ریو گفت کجا میخوای بریم یکم فکر کردم و گفتم بریم بازار وسط شهر گفت واسه چی میخوای بری اونجا چیزی هست که بخوای بخری گفتم شنیدم اونجا همه چیز داره برای همین گفتم با برادر برم و اونجا رو ببینم گفت مطمئنی خدمتکارت میگفت حالت خوب نیست اگه اینطوره چرا ازم خواستی باهات بیام فقط ازت میخوام به خودت خیلی سختی ندی گفتم برادر نگران نباش من حالم خوبه خوبه فقط دلم نمیخواد تو اتاقم تنها باشم اینکه بتونم با برادر بیرون از عمارت وقت بگذرونم حالم رو خیلی خوب میکنه و باعث میشه خوشحال بشم یهو ریو با دستش زد به کالسکه تق تق تق و با صدای بلند گفت ما رو ببر به به بازار وسط شهر یهو نگاهم به بیرون خورد وایییییی چه جنگل قشنگی از وقتی که پدر و مادر فوت کردن از عمارت بیرون نیومدن به هر حال من نمیخوام دوباره بمیرم این دختر شبیه به یه لکه بود که یدفعه از صفحه روزگار محو شد هیچکس اهمیت نداد البته این دختر رو درک میکنم زندگیش مثل منه منم تو زندگیم کسی رو نداشتم که بهم اهمیت بده نه خانواده ای نه دوستی نه آشنایی هیچکس کاشکی میتونستم تو این زندگی بیشتر زنده بمونم ولی نمیشه تا همین الانش هم بیماریم خیلی زیاد شده حتی امکان داره زودتر بمیرم تو افکارم بودم به خودم اومدم دیدم ریو داره صدام میونه گفتم بله برادر گفت کجایی سه ساعته صدات میکنم رسیدیم بازار از خوشحالی از پنجره سرم آوردم بیرون ریو گفت اونطوری سرت رو نبر بیرون خطرناکه منم سرم رو آوردم داخل و کنار ریو نشستم و گفتم ممنون برادر که منو آوردی بیرون من تا حالا به بیرون از عمارت نرفته بودم ریو گفت اگه میخوای بیشتر باهم بریم بیرون پس مراقب سلامتیت باش.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.